|
حكميت و نتايج آن
+ نویسنده جوادجوادیان در چهار شنبه 8 مهر 1394 |
ألا و ان القوم اختاروا لانفسهم اقرب القوم مما يحبون،و انكم اخترتم لانفسكم اقرب القوم مما تكرهون. (نهج البلاغه خطبه 238) پس آنكه ابوموسى و عمرو عاص از طرف سپاه متخاصمين براى حكميت انتخاب شدند محل ملاقات براى انعقاد مجلس حكميت در دومة الجندل كه قلعهاى ميان مدينه و شام بود مقرر گرديد،از جانب هر يك از سپاهيان شام و عراق چهار صد سوار بنمايندگى تعيين گرديدند كه بهمراه حكم خود بدومة الجندل بروند تا رأى حكمين در حضور آنان ابلاغ شود. عمرو عاص با چهار صد سوار از شاميان بمحل مزبور رفت و چند روز زودتر از ابوموسى بآنجا رسيده و بانتظار ورود حريف خود نشست،على عليه السلام نيز چهارصد نفر بفرماندهى شريح بن هانى همراه ابوموسى فرستاد و عبد الله بن عباس را هم بعنوان امام جماعت با آنها رهسپار نمود. موقع اعزام حكمين معاويه بعمرو عاص گفت ميدانى كه من و لشگريان شام ترا با كمال رغبت و ميل براى اينكار تعيين كرديم در حاليكه انتخاب ابوموسى بطور اكراه و اجبار بر على تحميل شده است حال ببينيم چه ميكنى. عبد الله بن عباس نيز بابوموسى گفت تو با يكى از حيلهگران زبر دست عرب حريف هستى كه در مكر و فسون در تمام عرب نظيرش را نميتوان يافت مراقب خودباش و سعى كن فريب اين مرد حيلهگر را نخورى با اينكه ميدانى على عليه السلام تمام سجاياى اخلاقى و ملكات نفسانى را دارا بوده و از هر حيث براى خلافت از همه كس سزاوارتر است و معاويه جز براه ستم و باطل نميرود. چون خبر ورود ابوموسى بعمرو عاص رسيد باستقبال او شتافت و بسيار تملق و چاپلوسى كرد و در اولين برخورد عقل كم مايه او را ربود! ابو موسى وقتى اينهمه احترام و شكسته نفسى از عمرو عاص ديد دست و پايش را گم كرد و خود را بكلى در اختيار عمرو گذاشت،ابن عباس كه از نزديك مراقب اوضاع بود بابوموسى پيغام فرستاد كه گول تواضع و فروتنى عمرو را نخور و حواس خود را پريشان مساز او از نظر شخصيت اجتماعى خيلى از تو بالاتر است و اين علاقه و محبت را درباره تو براى تحميل عقيده و فكر خود بجا ميآورد آگاه باش كه فريب او را نخورى زيرا (مهر كز علتى بود كينه است) ! سفارش ابن عباس بوسيله عدى بن حاتم بابو موسى ابلاغ شد ولى او كه فكر ميكرد صاحب مقام و منصبى شده است به عدى گفت:نميخواهد شما در اين امر مهم دخالت كنيد و مرا كه از طرف عموم مسلمين بدينكار گماشته شدهام نصيحت نمائيد!آنگاه بعمرو عاص گفت كه من بعد سخنان ما محرمانه و سرى باشد تا كسى از چگونگى آن آگاه نشود! عمرو عاص كه انتظار چنين پيشنهادى را داشت فورا دستور داد چادرى در گوشهاى برپا كردند و خودش با ابوموسى روزها به تبادل افكار و مذاكرات خصوصى پرداختند حتى اطراف چادر را نيز قرق كرده و بمأمورين انتظامى دستور دادند كه كسى بدون اجازه آنها حق ورود بچادر آنان را نخواهد داشت. عمرو عاص پذيرائى گرم و شايانى از ابوموسى مينمود و زمينه را براى فريفتن او و تحميل عقيده خود آماده ميكرد بالاخره مطلب را عنوان نموده و بشور و بحث پرداختند. عمرو عاص بابوموسى گفت:در اينكه عثمان بمظلوميت كشته شده شكى نيست و تو خود نيز از طرفداران عثمان هستى،ابوموسى گفت البته من در موقع كشته شدناو در مدينه نبودم و الا هر چه از دستم بر ميآمد درباره وى كمك ميكردم،عمرو گفت پس چه بهتر كه الان معاويه بخونخواهى عثمان برخاسته و چندان طمعى در خلافت ندارد اگر تو هم باو كمك كنى خون عثمان گرفته ميشود و اگر معاويه را بمسند خلافت بنشانيم از نظر اينكه مردى با تدبير و قوى و كاردان است و از خانواده شريف قريش نيز ميباشد كارى بمصلحت مسلمين انجام دادهايم! ابوموسى متغير شد و گفت:آيا معاويه از خانواده شريف است يا على؟چه شرافتى را براى معاويه ميتوان قائل شد كه على فاقد آن باشد؟و موضوع حكميت ما مربوط بعموم مسلمين است و باين سادگيها نميتوان در مورد آن تصميم گرفت و من عقيده دارم كه عبد الله بن عمر براى احراز مقام خلافت از همه شايستهتر است زيرا تا كنون فتنهاى ايجاد نكرده و مردى سليم النفس و خوش اخلاق است! عمرو گفت:مقام خلافت جاى هر كسى نيست و خليفه مسلمين بايد با جرأت و مدبر و دور انديش باشد و اينگونه صفات در عبد الله پيدا نميشود. ابوموسى گفت تو اصرار دارى كه حتما معاويه خليفه شود ولى من با خلافت او مخالفم. عمرو عاص كه ابوموسى را مخالف معاويه ديد بطرز ديگرى عقل او را ربود و حيله ديگرى بكار برد،دست ابوموسى را گرفت و از چادر بيرون برد و گفت:اى برادر پيشنهادى بتو ميكنم و گمان ندارم كه در اينمورد راه مخالفت جوئى زيرا اين پيشنهاد بنفع و صلاح مسلمين است!ابوموسى گفت مقصودت چيست؟ عمرو عاص گفت:حالا كه تو بهيچوجه بخلافت معاويه حاضر نيستى و من هم كه با خلافت على و عبد الله بن عمر و امثال آنها مخالف ميباشم خوبست من و تو كه از جانب مسلمين در اينمورد اختيار تام داريم هم على و هم معاويه را از خلافت عزل كنيم آنگاه انتخاب خليفه را بشوراى مسلمين واگذار نمائيم تا هر كه را خواستند انتخاب كنند و من و تو هم در اين امر مسئوليتى نداشته باشيم! ابوموسى كه چندان دل خوشى از على عليه السلام نداشت و معاويه را نيز معزول تصور ميكرد به پيشنهاد عمرو رضا داد و موافقت خود را در اينمورد اعلامنمود،عمرو عاص براى اينكه هر چه زودتر بمقصود خود جامه عمل بپوشاند گفت:اى گرامىترين اصحاب پيغمبر مدتى كه براى حكميت ما تعيين گرديده اكنون بپايان ميرسد خوبست بدون فوت فرصت عقيده و رأى خود را بگروه مسلمين اعلام داريم! ابوموسى بار ديگر از تملق گوئى عمرو خود را باخت و پاسخ داد كه فردا اين عمل را انجام ميدهيم و مدعيان خلافت را بر كنار ميكنيم تا مردم از جنگ و كشتار رهائى يابند،عمرو عاص با اينكه گردش كار را كاملا موافق مرام خود ميديد معـالوصف از ابوموسى غفلت نميكرد كه مبادا او را راهى باصحاب على عليه السلام مخصوصا بعبد الله بن عباس پيدا شود. موعد مقرره فرا رسيد و ابوموسى و عمرو عاص در برابر مردم ايستادند،عمرو عاص بار ديگر باقيمانده عقل ابوموسى را ربود و با تعارفات خشگ و خالى و دور از حقيقت و با تملق و چاپلوسى زياد او را وادار نمود كه ابتداء او بسخن درآيد و هر چه ابن عباس بابوموسى تفهيم نمود كه ابتداء شروع بسخن نكند زيرا عمرو عاص او را فريب خواهد داد ابوموسى توجه و اعتنائى نكرد و ضمن خطاب بمردم چنين گفت: اى مردم بر هيچكس پوشيده نيست كه جنگ صفين در طول مدت خود چندين هزار نفر را بخاك و خون كشيد و اطفال صغير را بى پدر و زنان جوان را بيوه نمود و باعث وقوع اين جنگ دو نفر مدعيان خلافت يعنى على و معاويه بودهاند كه اگر كار بحكميت واگذار نميشد آن خونريزى و برادر كشى ادامه پيدا ميكرد.بنابر اين براى اينكه مسلمين روى آسايش ببينند من و عمرو عاص توافق كرديم كه اين دو نفر را از خلافت خلع كنيم تا خود مسلمين شورائى تشكيل داده و كسى را كه استحقاق و شايستگى خلافت دارد انتخاب كنند پس من از جانب مسلمين عراق و حجاز على را از خلافت خلع ميكنم! در اينموقع همهمه و هياهو با آهنگهاى مخالف و موافق در گرفت ولى عمرو عاص فرصت را از دست نداد و بلافاصله سخنان ابوموسى را درباره تأسف از خونريزى و برادركشى تأييد نمود و در خاتمه اضافه كرد كه:چون اختلاف على و معاويه باعث بروز اين فتنه و آشوب بود و حالا كه ابوموسى على را خلع كرد من نيز با نظر او در مورد خلع على موافق بوده و در عوض معاويه را بمقام خلافت بر ميگزينم زيرا علاوه بر اينكه او شايسته احراز اين مقام است خونخواه و ولى الدم عثمان نيز ميباشد كه طبق مفاد آيه: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.مجازات قاتلين عثمان بعهده او ميباشد. چون سخنان عمرو عاص خاتمه يافت هيجان و هياهوى مردم شدت گرفت و از همه بيشتر خود ابوموسى از اين امر خشمگين شد و بعمرو عاص گفت: قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. يعنى اى حيلهگر فاسق تو مانند آن سگى هستى كه قرآن درباره آن فرمايد چه آنرا چوب بزنى و چه رهايش سازى پارس ميكند (در هيچ حال از آن آسوده نتوان بود) عمرو عاص خنديد و گفت :انما مثلك مثل الحمار يحمل اسفارا. يعنى تو هم مثل آن خر ميمانى كه بارش يكمشت كتاب باشد و اتفاقا گفتار عمرو عاص درباره او كاملا درست بود و ابوموسى بعد از آن بحمار اشعرى مشهور شد و آنوقت فهميد كه على عليه السلام حق داشته است كه او را بحكميت انتخاب نكند. ابوموسى از ترس على عليه السلام و يارانش بمكه گريخت و عمرو عاص نيز بسوى معاويه شتافت و موقع ورود بشام بعنوان خلافت باو سلام داد. اين حكميت بقول خود معاويه يكى از نيرنگهاى عمرو عاص بود كه با فشار و اجبار مردم كوفه على عليه السلام آنرا پذيرفته بود ولى چون حكمين برابر تعهدى كه سپرده بودند رفتار نكردند مجددا على عليه السلام و اصحابش بمخالفت برخاستند زيرا:اولا در آيات قرآن چيزى كه اختلاف متخاصمين را حل و برطرف كند وجود نداشت،ثانيا در روز بيعت با على همه مهاجرين و انصار جز چند نفرى معدود با او بيعت كرده بودند و مقام خلافت خود بخود بدست آنحضرت آمده بود و بغير ازطلحه و زبير كه نقض عهد كردند از قاطبه ملت اسلام كسى مخالف او نبود،ثالثا عمرو عاص و ابوموسى مأموريت داشتند كه اختلاف مدعيان خلافت را برابر احكام قرآن حل و فصل كنند همچنانكه على عليه السلام بمعاويه نوشته بود كه من سخن ترا اجابت نميكنم ولى حكم قرآن را مىپذيرم در صورتيكه حكمين نامى از خدا و قرآن نبردند و تمام فكر عمرو عاص صرف فريفتن ابوموسى شد،رابعا اين دو نفر خارج از صلاحيت و حدود اختيارات خود عمل نمودند و آنها صلاحيت عزل و نصب خليفه را نداشتند بلكه مأمور حل اختلاف بودند. و گذشته از همه اينها رأى و موافقت حكمين بر اين بود كه هر دو مدعى خلافت را خلع كرده و كار را بشورا واگذار نمايند در صورتيكه عمرو عاص عملا خلاف رأى و توافق قبلى رفتار كرد و بجاى عزل معاويه خلافت او را تثبيت نمود و همين عمل او ميرساند كه توافق قبلى او با ابوموسى صرفا براى گول زدن او بوده است و بهمين علل و جهات على عليه السلام و طرفدارانش بآن اعتراض كردند و كار دوباره بروز اول برگشت و حل و فصل آن موكول بشمشير سپاهيان متخاصمين گرديد. و اما نتيجه سوئى كه اين حكميت در سپاه على عليه السلام بوجود آورد اختلاف و پراكندگى سپاهيان او را شديدتر نمود و در حدود دوازده هزار نفر خوارج پيدا شدند كه نه تنها بعلى عليه السلام كمك نكردند بلكه مانع پيشروى او نيز گرديدند و على (ع) ناچار شد كه با آنها در نهروان بجنگ و قتال پردازد. جنگ نهروان
+ نویسنده جوادجوادیان در چهار شنبه 8 مهر 1394 |
معاويه كيست
+ نویسنده جوادجوادیان در چهار شنبه 8 مهر 1394 |
معاويه از دو فرد كثيف و پليد بوجود آمده كه بنا بقانون توارث خباثت ذاتى هر دو را به ارث برده بود.پدرش ابوسفيان رئيس مشركين و بتپرستان قريش بود و خداوند نيز بهمين عنوان در قرآن درباره او فرمايد: فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم (1) . (با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه سوگندهاى آنها احترامى ندارد كه رعايت شود (2) . ابوسفيان در اغلب غزوات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمانده لشگر بتپرستان و مشركين مكه بوده و در واقع جنگهاى احد و بدر و احزاب و ساير جنگها را او بوجود آورده بود،ابوسفيان مدت 21 سال با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت و دشمنى نمود و در فتح مكه از ترس شمشير بظاهر اسلام آورد ولى در باطن بهمان كفر و بت پرستى خود باقى ماند. و اما مادرش هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود و با رسول اكرم صلى الله عليه و آله دشمنى فوق العاده داشته و در مكه آنحضرت را آزار ميرسانيد،در جنگ احد باتفاق چند تن از زنان ديگر پشت سر مردان حركت كرده و آنان را با دف زدن براى جنگ با مسلمين تشجيع مينمود و در خاتمه جنگ هم كه حمزه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بدرجه شهادت رسيده بود بدستور هند وحشى قاتل حمزه جگر او را بيرون كشيد و پيش هند برد و آن ملعونه از شدت عداوت تكهاى از كبد را در دهان خود گذاشت ولى نتوانست آنرا بجود و ناچار از دهان بيرون انداخت و از آن تاريخ به هند جگر خوار معروف گرديد (3) .در زمان جاهليت بولگردى و بدكارى شهرت داشت و معاويه هم در چنان موقعى از وى متولد گرديده بود. زمخشرى در ربيع الابرار نقل ميكند كه معاويه را بچهار پدر نسبت ميدهند،ابى عمرو بن مسافر،عباس بن عبد المطلب،عمارة بن وليد،مردى سياه بنام صباح (4) . ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه بهمين مطلب اشاره كرده است (5) . محمد بن عقيل مؤلف كتاب النصايح الكافيه مينويسد كه حسان بن ثابت هند و شوهرش را در نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هجو ميكرد و آنحضرت و اصحابش باشعار او گوش ميدادند،حسان در هجويات خود به هند نسبت زنا ميداد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم او را منع نميكرد (6) . معاويه از چنين پدر و مادرى بوجود آمده و خبث ذات و رذائل اخلاقى هر دو را دارا بود او نيز مانند پدرش در جنگهائى كه عليه مسلمين بر پا ميشد شركت ميكرد و از ترس شمشير ظاهرا باسلام گرويده بود ولى در باطن در محو اسلام كوشش ميكرد چنانكه حضرت امير عليه السلام درباره اسلام آوردن معاويه و پدرش كه از ترس شمشير و از روى اكراه و اجبار بوده ضمن نامهاى كه بمعاويه نوشته چنين فرمايد:فانا ابو حسن قاتل جدك و خالك و اخيك شدخا يوم بدر،و ذلك السيف معى و بذلك القلب القى عدوى،ما استبدلت دينا و لا استحدثت نبيا،و انى لعلى المنهاج الذى تركتموه طائعين و دخلتم فيه مكرهين (7) . (منم ابو الحسن كشنده جد تو (عتبه پدر هند) و دائى تو (وليد بن عتبه) و برادر تو (حنظلة بن ابيسفيان) كه آنها را در جنگ بدر تباه ساختم و اكنون هم آن شمشير دست من است و من با همان دل و جرأت دشمنم را ملاقات ميكنم و دين ديگرى اختيارنكرده و پيغمبر تازهاى نگرفتهام،و من در راهى هستم (اسلام) كه شما باختيار و رغبت آنرا ترك نموديد و از روى اكراه و اجبار هم بآن داخل شده بوديد.) محمد بن جرير طبرى نقل ميكند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: اذا رأيتم معاوية على منبرى فاقتلوه. (هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.) و همچنين بنوشته طبرى ابوسفيان بر الاغى سوار بود و معاويه افسار مركب را گرفته و برادرش نيز از عقب مركب را براه ميانداخت پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: لعن الله الراكب و القائد و السائق (8) . (خداوند بهر سه لعنت كند) دانشمند مسيحى جرج جورداق در جزء چهارم اثر نفيس خود بنام (الامام على) مينويسد:فرد شاخصى از بنى اميه كه تمام خصال و اعمال زشت اميه را دارا بود معاوية بن ابى سفيان است و اول چيزى كه از صفات معاويه بچشم ميخورد اينست كه او از انسانيت و اسلام خبرى نداشت و اعمال او اين مطلب را ثابت نمود كه او از اسلام دور بود (9) . اما عمرو بن العاصاين شيطان مكار و يگانه حيلهگر عرب نيز از نظر حسب و نسب مانند معاويه بوده و بنا بنوشته زمخشرى و ابن جوزى مادرش نابغه ابتداء كنيز بود و چون بفسق و فجور شهرت داشت مولايش او را آزاد ساخت،نابغه هم از آزادى خود سوء استفاده كرده و با اين و آن رابطه پيدا نمود و در چنين موقعى عمرو را وضع حمل كرد. عمرو ابتداء پنج پدر داشت زيرا ابولهب و امية بن خلف و ابوسفيان و عاص و هشام بن مغيره در طهر واحد پيش مادر او بودند و پس از ولادت عمرو هر يك از آنها برسم جاهليت ادعاى پدرى عمرو را مينمودند!بالاخره بخود نابغه واگذار كردند كه يكى از آن پنج نفر را تعيين كند او هم عاص را كه ثروتمندتر از ديگران بود انتخاب كرد در صورتيكه شباهت عمرو بابيسفيان بيشتر بود (10) !و خود ابوسفيان هم گفت بخدا نطفه عمرو را در رحم مادرش من گذاشتم حسان بن ثابت گويد : ابوك ابوسفيان لا شك قد بدت (يعنى پدرت ابوسفيان است و از شكل و قيافهات روشن است كه پسر او هستى) عمرو عاص نيز با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دشمنى داشت و قصيدهاى در هجو آنحضرت سروده بود !پيغمبر عرض كرد خدايا من كه شاعر نيستم تا او را با شعر جواب دهم بعدد حروف ابيات قصيدهاش بر او لعنت كن. او هميشه در جبهه مخالفين رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود و براى برگرداندن مهاجرينى كه بحبشه رفته بودند از جانب قريش بدانجا رفت و چون در حضور نجاشى جعفر بن ابيطالب او را محكوم نمود بناى شورش گذاشت و همچنين در زمان خلافت عمر كه از طرف او استاندار مصر بود در بيت المال مسلمين تصرفاتى كرد و مورد استيضاح عمر قرار گرفت و در اثر همكارى با معاويه هم مرتكب جناياتى گرديد كه در صفحات بعد به آنها اشاره خواهد شد. بالاخره اين دو فرد پليد (معاويه و عمرو) كه در تظاهر و دروغ و فريب و نيرنگ در تمام عرب مشهور و معروف بودند دل بدنيا بسته و بكمك هم تصميم گرفتند كه در برابر على عليه السلام يگانه مرد حق و فضيلت پرچم افراشته و با او پنجه در افكنند بدينجهت معاويه با سپاهى انبوه از شام خارج و پس از طى طريق در محلى بنام صفين كه در كنار فرات بود فرود آمد و آمادگى خود را براى جنگ به آنحضرت اعلام نمود. على عليه السلام نيز سپاهيان خود را در نخيله (12) سازمان رزمى داد و اشخاص مجرب و فرماندهان لايق را بفرماندهى واحدهاى سپاه خود منصوب نمود و در پنجم شوال سال 36 راه مدائن در پيش گرفت. پس از رسيدن بمدائن چند روز در آنجا توقف كرده و بحوائج مردم رسيدگىنمود و سپس با عساكر خود بسوى صفين رفت و در برابر سپاهيان معاويه اردو زد.از جمله فرماندهان على عليه السلام ميتوان مالك اشتر نخعى و قيس بن سعد و عمار ياسر و محمد بن ابى بكر و اويس قرنى و عدى بن حاتم و ابو ايوب انصارى و هاشم بن عتبه (مرقال) و خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) را نام برد. على عليه السلام در اين جنگ نيز مانند جنگ جمل ابتداء به نصيحت و اندرز دشمنان پرداخت و نامههائى مجددا بمعاويه نوشت و او را از عواقب وخيم جنگ بر حذر داشت و بسپاهيان خود نيز چنين فرمود: لا تقاتلوهم حتى يبدؤكم،فانكم بحمد الله على حجة و ترككم اياهم حتى يبدءكم حجة اخرى لكم عليهم،فاذا كانت الهزيمة باذن الله فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا و لا تجهزوا على جريح و لا تهيجوا النساء باذى... (13) (با آنها نجنگيد تا اينكه آنها با شما بجنگ آغاز كنند خدا را سپاس كه شما داراى حجت و برهان هستيد و جنگ نكردن شما با آنها تا با شما شروع بجنگ نكردهاند خود دليل بر حجت ديگر شما بر آنها است،و اگر (جنگ بوقوع پيوست و براى آنان) شكست و گريزى با اراده خدا روى داد گريخته را نكشيد و در مانده را زخمى نكنيد و زخم خورده را از پا در مياوريد،و زنان را با آزار رساندن به آنها تهييج مكنيد اگر چه بشما و بفرماندهان شما ناسزا گويند ...) از طرف ديگر معاويه هم نه تنها بنامهها و نصايح على عليه السلام توجهى نكرد بلكه سپاهيان خود را نيز براى جنگ و خصومت آنحضرت تحريص نموده و ضمن خواندن خطبهاى گفت در اين جنگ سستى نكنيد و از جان خود نيز بگذريد زيرا شما بر حقيد و براى شما حجت است و با كسى ميجنگيد كه بيعت عثمان را شكسته و خون او را بناحق ريخته و هيچ عذرى براى او در نزد خدا نباشد . فانكم على حق و لكم حجة و انما تقاتلون من نكث البيعة و سفك الدم الحرام فليس له فى السماء عاذر.عمرو عاص نيز نظير سخنان معاويه با شاميان سخن گفت و آنها را براى جنگ و مقاتله تحريك نمود! چون على عليه السلام از اين امر مطلع گرديد او نيز سپاهيان خود را گرد آورده و ضمن توضيح دسايس معاويه و عمرو عاص آنها را براى جنگ با شاميان آماده نمود و پس از حمد و ثناى الهى مطالبى چند در مورد تقويت روحيه آنها بدين شرح بيان فرمود: اى بندگان خدا از خدا بترسيد و (در موقع جنگ) چشمتان را از آنچه موجب ترس و وحشت شما شود فرو خوابانيد و آوازتان را آهسته نموده و كمتر سخن بگوئيد،و براى روبرو شدن با دشمن و جنگ با او و مبارزه و زد و خورد با شمشير و رد و بدل نمودن نيزه و دست بگريبان شدن با وى دل قوى كنيد و ثابت قدم باشيد و ياد خدا را زياد كنيد كه شايد رستگار باشيد،و از خدا و رسولش فرمانبردارى كنيد و با يكديگر ستيزه جوئى نكنيد كه سست ميشويد و نيروى شما كاهش يابد و صبر داشته باشيد كه خداوند با صابران است،بار خدايا در دل اينها صبر قرار بده و اينها را يارى كن و پاداششان را بزرگ فرما. اللهم الهمهم الصبر و انزل عليهم النصر و اعظم لهم الاجر (14) . معاويه كه قبل از على عليه السلام بصفين رسيده بود اردوگاه خود را در محلى كه بآب نزديكتر بود قرار داده و براى اينكه لشگريان على عليه السلام بآب دسترسى نداشته و در مضيقه باشند دستور داده بود كه از نزديك شدن كوفيان بشريعه فرات ممانعت كنند ولى مالك اشتر بدستور على عليه السلام با يك حمله شديد و كشتن گروهى از شاميان آنها را پراكنده ساخته و شريعه فرات را متصرف شد و على عليه السلام پس از تصرف محل مزبور آبرا به هر دو سپاه مباح نمود . چون تصرف شريعه فرات بدست مالك اشتر انجام گرفت و از طرفى معاويه شكست شاميان و پيروزى عساكر عراق را مرهون رشادت و شجاعت مالك ميدانست تصميم گرفت كه اين شجاع بى نظير را از ميان بر دارد تا شاميان در آينده از شرحملات او آسوده باشند پس از جستجو در ميان سپاهيان خود سهم نامى را كه از شجاعان مشهور و در سطبرى و زورمندى بازو حريفى نداشت پيش خواند و او را بجنگ مالك فرستاد. سهم اسب بزرگى سوار شده و خود را غرق در فولاد ساخته بود پا بركاب زد و در مقابل لشگر عراق مالك را بمبارزه خواست! مالك كه در ميدانهاى كار زار چون شير خشمگين حمله ميكرد و با شمشير آتشبار خود شجاعان عرب را دو نيمه ميساخت پا بر اسب زد و در مقابل سهم ايستاد،سهم بقدرى شجاع و زورمند بود كه حتى عساكر عراق بر جان مالك بيمناك شدند. سهم در حاليكه مالك را ناسزا ميگفت با شمشير آخته بر وى حمله كرد ولى مالك با زبر دستى و مهارت تمام حمله او را رد نمود و با شمشير خود تا سينه سهم دريد و بخاكش افكند و در آنحال دو تن از رزمجويان شام بر مالك تاختند اما مالك فرصتى بدانها نداد و هر دو را مقتول ساخته و بمحل خود باز گرديد. پس از قتل اين شجاعان،معاويه عبيد الله بن عمر را با عدهاى مأمور حمله بر عساكر عراق نمود،عبيد الله در حاليكه رجز ميخواند و خود را ميستود مبارز ميخواست على عليه السلام نيز محمد بن ابى بكر را اجازت داد تا بمبارزه او برود. محمد با گروهى بجنگ عبيد الله شتافت و تا آخر روز اين دو تن با افراد تحت فرماندهى خود با هم در مصاف بودند كه سپس معاويه شرحبيل را بكمك عبيد الله فرستاد و از طرف على عليه السلام هم مالك بكمك محمد رفت و جنگ سختى ميان سرداران على عليه السلام و سپاهيان معاويه در گرفت كه عده زيادى بقتل رسيدند و تا آخر ذيحجه سال 36 بهمين نحو جنگ ميان سرداران قشون طرفين برقرار بود. در اين جنگ نيز على عليه السلام مانند هميشه سعى ميكرد كه حتى الامكان از كشتار و خونريزى جلوگيرى شود ولى معاويه بهيچوجه حاضر نبود كه با آنحضرت كنار آيد،بالاخره سال 37 هجرى فرا رسيد و هر دو طرف حاضر شدند كه در ماه محرم جنگ را موقوف سازند،على عليه السلام بدين امر بيشتر راغب بود زيرا جاى اميدوارى بود كه شايد در طول اين مدت توافقى ميان طرفين حاصل شود و از جنگو ستيز خوددارى گردد لذا با تمام قواى خود كوشش كرد كه معاويه را براه آورد و اين غائله را خاتمه دهد ولى معاويه لجوج بر عناد و لجاجت خود افزود و حاضر نشد كه بصلح و صفا گرايد،بالاخره ماه محرم منقضى شد و غره ماه صفر رسيد و در همان روز نايره جنگ مجددا مشتعل گرديد و تا 17 صفر سال بعد ادامه پيدا نمود،بدين ترتيب مدت اين جنگ در كتب تاريخ بنا بحسابهاى مختلف كه شروع آنرا از شوال سال 36 (موقع خروج على عليه السلام از كوفه) و يا از غره صفر سال 37 دانستهاند از 12 الى 18 ما ثبت شده است . اين جنگ از جنگهاى خونين داخلى قوم عرب بود كه ميتوان آنرا جنگ بين حق و باطل و يا نور و ظلمت ناميد. در چند روز اول جنگ على عليه السلام صلاح چنان ديد كه جنگ بصورت تن بتن باشد و از كشتار زياد جلوگيرى شود ولى شهادت عده از اصحاب و سرداران آنحضرت مانند عمار ياسر و اويس قرنى جنگ را بدرجه شدت رسانيد. معاويه مردى بنام اجير را كه از شجعان عرب بود دستور داد براى جنگ با سرداران على عليه السلام بميدان رود اتفاقا مبارز اينمرد غلام على عليه السلام بود كه بدست اجير شربت شهادت نوشيد على عليه السلام از شهادت غلام خود اندوهگين شد و فورا خود را مقابل اجير رسانيد،اجير كه على عليه السلام را نميشناخت با حالت غرور شمشيرى بر آنحضرت فرود آورد كه از طرف عليه السلام آن حمله رد شد و آنگاه على عليه السلام اجير را با دست خود از روى زين بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه استخوانهايش خرد شد و در دم جان سپرد،سپس خود را بر آن سپاه انبوه زد و تيغ بر شاميان نهاد و پس از كشتار زياد بمحل خود مراجعت فرمود. l روز چهارم صفر سال 37 بود كه ابو ايوب انصارى با سواران خود مأمور حمله بسپاه شام شد و خود بمقر فرماندهى معاويه تاخت بطوريكه هر كس در مسير او قرار گرفته بود بضرب شمشير بر زمين افتاد خود معاويه هم وقتى او را در نزديكى پست فرماندهى خود ديد فرار كرد و در ميان شاميان مخفى شد،ابو ايوب پس از كشتن جمعى بسوى سواران خود برگشت و معاويه هم كه سخت اندوهگين و مضطربشده بود شاميان را ملامت نمود كه چرا حملات ابو ايوب را در هم نشكستيد و با اين كثرت جمعيت شما او چگونه توانست تا سراپرده من برسد اگر هر يك از شما سنگى باو ميزديد زير سنگها ميماند،مرقع بن منصور بمعاويه گفت گاهى سوارى وارد معركه ميشود و از اين كارها انجام ميدهد من نيز اكنون مانند او بعساكر عراق حمله ميبرم و تا سرا پرده على پيش ميروم! معاويه گفت ببينم چه ميكنى!مرقع پا بركاب زد و با سرعت تمام رو بلشگر عراق نهاد و تصميم گرفت كه راه را باز كند و خود را بنزد على عليه السلام برساند!ولى بمحض رسيدن بصفوف عساكر عراق ابو ايوب انصارى كه هنوز در صف مقدم جبهه بود بضرب شمشير كله مرقع را از بدنش بيكسو افكند،خشم و غضب معاويه از اين حادثه شدت يافت و بتمام سپاه شام فرمان حمله عمومى صادر نمود،على عليه السلام نيز بلشگريانش فرمان داد كه بحمله متقابله پردازند . اين نخستين حمله عمومى بود كه بين سپاه متخاصمين انجام گرديد و فرماندهان على عليه السلام در آنروز با رشادت و شجاعت فوق العاده خود گروه كثيرى از سپاه نگونبخت معاويه را بديار عدم فرستادند. اين خونريزى و اتلاف نفوس نتيجه هوى پرستى و نيرنگ معاويه بود كه از قبول نصيحت و اندرز خود دارى ميكرد و مردم شام را بعناوين مختلفه فريب داده و جان آنها را دستخوش اميال شيطانى خود مينمود بدينجهت على عليه السلام تصميم گرفت كه با خود معاويه روبرو شود و بهمين منظور خود را جلو سپاه شاميان انداخت و صدا زد كجاست پسر هند؟چون پاسخى نشنيد مجددا معاويه را بمبارزه خواست و فرمود:اى معاويه تو كه ادعاى خلافت ميكنى و باعث ريختن خون مردم ميشوى اينك چون مردان بدر آى و با من مبارزه كن كه هر يك از ما دو تن غالب شد خلافت او را باشد و در اينكار هم قضاوت را بشمشيرهاى خود حوالت دهيم! معاويه از ترس پاسخى نداد و همهمه ميان شاميان پديدار گشت ابرهة الصباح بن ابرهة كه از رزمجويان شام بود در تأييد فرمايش آنحضرت بسپاهيان گفت اى مردم بخدا سوگند اگر اين وضع ادامه يابد يكى از شما نيز زنده نخواهد ماند چراخود را بكشتن ميدهيد كنار شويد تا على بن ابيطالب و معاويه با هم نبرد آزمايند،على (ع) چون سخن او را شنيد فرمود هرگز از اهل شام سخنى نشنيده بودم كه مانند سخن ابرهه مرا خوشدل نمايد. اما معاويه كه از ترس ذوالفقار على عليه السلام در ميان صفهاى آخر سپاه قرار گرفته بود بكسانى كه نزديكش بودند گفت نقصان و خللى در عقل ابرهه روى داده است،بزرگان شام نيز بهمديگر گفتند بخدا ابرهه در دين و دانش از ما داناتر است اين نيست جز اينكه معاويه از جنگ با على هراسناك است (15) . على عليه السلام چند مرتبه معاويه را بمبارزه طلبيد ولى معاويه پاسخ نداد آخر الامر عروة بن داود از لشگر معاويه فرياد زد اكنون كه معاويه مبارزه با على را ناخوشايند دارد من بمبارزه او ميروم و نعره زد كه اى پسر ابوطالب بجاى خود باش تا من در رسم و چون نزد آنحضرت رسيد على عليه السلام چنان شمشيرى بر وى فرمود آورد كه در روى اسب دو نيمه ساخت بطوريكه بزين اسب هم آسيب رسيد عروه پسر عموئى داشت كه بخونخواهى وى شتافت اما بمحض برخورد با على عليه السلام بضرب شمشير آنجناب به پسر عمويش ملحق گرديد و على عليه السلام هم بمحل خود باز گرديد. اما نبرد عمرو عاص با على عليه السلام هم تماشائى بوده و ماجراى آن نيز شنيدنى ميباشد . عمرو عاص شخص حيلهگر و محتاطى بود او نه تنها از جنگ با على عليه السلام بيمناك بود بلكه با ساير رزمجويان مشهور هم درگير نميشد و در عين حال پيش مردم هم نميخواست خود را جبون و بز دل نشان دهد،اتفاقا روزى على عليه السلام در لباس شخص ناشناس در آمده و آهسته آهسته وارد ميدان شد و نزديك سپاهيان شام رسيد و سپس دور گشت،حركات آنروز على عليه السلام بيشتر برزمجوئى اشخاص ترسو شباهت داشت،عمرو عاص كه هميشه در جستجوى چنين اشخاص ترسو بود فرصت را مغتنم شمرد و براى اينكه او هم ضرب شستى نشان دهد بسوى آنسوار ناشناس شتافت كه بلكه با كشتن او شجاعت خود را بمردم شام نشان دهد غافل از اينكه آن سوار على عليه السلام است و چون به نزديكىهاى او رسيد اين رجز را ميخواند:يا قادة الكوفة من اهل الفتن على عليه السلام كه عمرو عاص را كاملا در دسترس خود ديد ناگهان چون شير شرزه بر او تاخت و در پاسخ رجز عمرو چنين فرمود: انا الامام القرشى المؤتمن على عليه السلام ضمن معرفى خود با سرعت تمام بطعن نيزه او را از زين اسب بزمين انداخت و شمشير خود را در بالا سر وى بجولان در آورد،عمرو چون على عليه السلام را شناخت خود را در بن بست عجيبى ديد،بندهاى دلش پاره شد و تمام آرزوها و آمالش را نقش بر آب ديد و مرگ را در جلو چشمان خود برأى العين مشاهده كرد. وقتى برق شمشير على عليه السلام چشمان بهت زده او را خيره نمود در حاليكه هيچگونه اميد نجاتى نداشت از مكر خود و نجابت آنحضرت استفاده كرد و بهمانحال كه بپشت افتاده بود فورا دو پاى خود را بلند نموده و عورت خود را نمايان ساخت و بجاى سپر در برابر شمشير على عليه السلام عورت او وقايه وى گرديد. على عليه السلام كه در بزرگوارى و حيا و كرم كفو و همتائى نداشت بحالتشرم از او رو گردانيد و براه افتاد و فرمود خدا لعنت كند ترا كه مديون و آزاد شده عورت خود گشتى،عمرو پاى خود را مدتى در هوا نگه داشت تا فاصله على عليه السلام با او زياد گرديد آنگاه ترسان و لرزان و افتان و خيزان رو بگريز نهاد و خون از دهان و بينى او ميچكيد بالاخره بهر ترتيبى بود خود را بسرا پرده معاويه رسانيد و نفس راحتى كشيد. معاويه سخت بخنديد و گفت اى عمرو چه نيكو حيلهاى بكار بردى كه هيچكس را جز تو اين حيله بفكر نرسد.برو سپاسگزار عورت خود باش كه مديون آن شدى،و زهى آفرين بر اخلاق و عفت و كرم آنكه ترا رها نمود بخدا جز على كسى از تو نميگذشت،معاويه ضمن گفتن اين سخنان قهقهه سر ميداد و عمرو را مسخره مينمود.عمرو عاص نيز جبن و ترس معاويه را ياد آور شد و گفت مگر على ترا بمبارزه دعوت ننمود چرا جواب ندادى و عار و ننگ را بر خود هموار نمودى؟معاويه گفت اى عمرو من اقرار ميكنم كه با شجاعى چون على نميتوان جنگيد اما اين عمل امروزى تو خيلى خندهدار بود!عمرو عاص از استهزاء و شماتت معاويه خشمگين شد و ضمن اينكه معاويه را ناسزا ميگفت از نزد او كنار رفت. با اينكه در اوائل جنگ سرداران على عليه السلام هميشه با فتح و پيروزى بر ميگشتند مع الوصف آنحضرت همواره سعى ميكرد كه شايد صلح و صفا جاى نفاق و كينه را بگيرد و از قتل و خونريزى ممانعت شود حتى در اثناى جنگ نيز از نصيحت و موعظه خوددارى نميكرد ولى چون از اين نصيحت و اندرز نتيجهاى نميگرفت ناچار به جنگ و پيشروى ادامه ميداد. على عليه السلام براى لشگريان خود خطبههاى آتشين و سخنان مهيج ميفرمود و بمدلول (آنچه از دل بر آيد لاجرم به دل نشيند) مواعظ و خطابههايش نيروى ايمان و قدرت مبارزه را در لشگريان وى چندين برابر ميكرد زيرا سخنان آنحضرت ملكوتى بود شنونده را منقلب ميكرد. على عليه السلام بر سپاهيان خود ميفرمود:فرار از جنگ بعلت ترس از مرگ نتيجه ندارد و تا اجل كسى حتم و مقدر نشود كشته نخواهد شد و در اين باره استناد بقرآننموده و اين آيه را تلاوت ميفرمود: قل لا ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قليلا. (18) همچنين آنها را بصبر و بردبارى دعوت ميكرد و پاداش شهادت در راه خدا را بنا بمفهوم آيه : ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله (19) براى آنها تذكر ميداد و حق و باطل را بر ايشان روشن ميكرد و قواى روحى آنان را تقويت مينمود. اصحاب و ياران او نيز اظهار انقياد نموده و با جانبازىها و فداكاريهاى خود مراتب ارادت و طاعت خود را نسبت به آنجناب عملا نشان ميدادند. معاويه نيز با وعده و وعيد و با اعمال مكر و حيله سپاهيان خود را دلگرم مينمود و سعى ميكرد كه با حيله و نيرنگ در ميان لشگريان على عليه السلام هم نفاق و اختلاف بيندازد . از كسانى كه در لشگر على عليه السلام بوده و فريب معاويه را خورد خالد بن معمر است كه از شجاعان نامى عرب بود،خالد بر حسب فرمان على عليه السلام با نه هزار نفر بيك حمله شديدى پرداخت و از ميان سپاه شاميان راهى چون كوچه باز نمود و تا پست فرماندهى معاويه پيش رفت و گروهى از مستحفظين و نگهبانان نزديك معاويه را بقتل رسانيد. چون معاويه شكست لشگريان خود را ديد بحيله و نيرنگ متوسل شد و يكى از نزديكان خود را كه محرم اسرار او بود پيش خالد فرستاد كه اينهمه جنگ و كشتار چه سودى براى تو دارد بجاى كشتن مردم زمينه را براى خلافت من آماده نما تا در صورت پيروزى حكومت خراسان را بتو واگذار نمايم. بازوى شمشير زن خالد بطمع اين آرزوى خام سست شد و آهسته بطرفموقف خود مراجعت نمود و اين اولين تخم نفاقى بود كه معاويه ميان سرداران على عليه السلام پاشيد و سپس اشعث بن قيس را نيز بهمين ترتيب وعده امارت داد و همين اشخاص بودند كه پيروان على عليه السلام را به آنحضرت شورانيدند. نبرد صفين روز بروز شديدتر ميشد و چون مسلم بود كه جز شمشير چيز ديگرى ميان دو سپاه حكم نخواهد كرد لذا تصميم گرفته شد كه جنگ را ادامه دهند تا ببينند فتح و ظفر از آن كيست بدينجهت هر روز از سپيده دم آفتاب تا زوال آن دو سپاه بجان هم ميافتادند و عده زيادى را مخصوصا از شاميان بخاك ميافكندند. از جمله جنگجويان معاويه كه بدست على عليه السلام بقتل رسيد مخارق بود كه در يكى از روزها بميدان آمد و مبارز طلبيد و چهار نفر از سرداران على عليه السلام را كه بمبارزه او برخاسته بودند يكى پس از ديگرى بدرجه شهادت رسانيد سپس سر آنها را بريده و عورتشان را نيز نمايان ساخت،على عليه السلام از اين عمل زشت متأسف شد و بطور ناشناس آهنگ آنمرد شجاع نمود و چون نزديك رسيد با شمشير خود مخارق را در روى اسب دو نيمه كرد و زين اسب نيز دريده شد و بعد هفت تن ديگر از مبارزان نامى شام را كه بطلب خون مخارق بجنگ آنحضرت آمده بودند بضرب شمشير بهلاكت رسانيد. يكى ديگر از مبارزان شام كه سوداى نام آورى و قهرمانى در سر مىپرورانيد بسر بن ارطاة بود،اين شخص پس از آنكه معاويه را در برابر دعوت على عليه السلام زبون و درمانده ديد براى شهرت طلبى تصميم گرفت كه با خود آنحضرت بجنگ برخيزد يا كشته شود و يا نام خود را بلند آوازه سازد،بدين منظور از لشگر شام خارج شد و رو بصفوف عساكر عراق نهاد ولى وقتى نزديك رسيد و چشمش بر على عليه السلام افتاد از ترس و وحشت سراپا لرزيد و دل در سينهاش بطپش افتاد. على عليه السلام فورا آهنگ او نمود و چون نزديكش رسيد بطعن نيزه از اسب بر زمين انداخت،بسر وقتى خود را در چنگال مرگ ديد به پيروى از عمروعاص كشف عورت نمود و خود را از شمشير على عليه السلام محفوظ داشت على عليه السلام چشم از او برگردانيد و فرمود لعنت خدا بر عمرو عاص كه اين عمل زشت را براى شما بدعت گذاشت،بسر هم فرار نمود و خود را بسپاه شاميان رسانيد و بجاى بلند آوازه شدن مورد ننگ و عار گرديد. از آن پس عساكر عراق شاميان را هجو ميكردند كه شما دم از مردانگى ميزنيد ولى در صحنه كارزار سپر شما عورت شما است عجب حيله ننگينى است كه عمرو عاص در ميان شما يادگار گذاشته است و اشاره بدين مطلب فرمايش على عليه السلام در نهج البلاغه است كه ضمن شرح رذائل اخلاقى عمرو عاص فرمايد: فاذا كان عند الحرب فاى زاجر و امر هو ما لم تاخذ السيوف ماخذها،فاذا كان ذلك كان اكبر مكيدته ان يمنح القوم سبته! (20) (چون در جنگ حاضر شود ماداميكه شمشيرها از غلافت بيرون نيامدهاند چه بسيار امر و نهى (براى ايجاد فتنه) ميكند و آنگاه كه شمشيرها كشيده شد بزرگترين حيله او آنست كه عورت خود را بمردم نمايان سازد) . از جمله كسانى كه در صفين از سپاه على عليه السلام شربت شهادت نوشيدند عمار ياسر بود،اين مرد شريف از صحابه بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده و با اينكه سن مباركش در حدود نود سال بود بميدان كارزار شتافت و با منطقى شيرين رسول اكرم و اولادش را ستود و معاويه و پيروانش را مذمت كرد و گفت: نحن ضربناكم على تنزيله (در گذشته شما را براى نزول قرآن ميزديم و امروز براى تأويل آن با شما ميجنگيم.) و پس از جنگ و كشتار زياد بوسيله ابو العاديه بدرجه شهادت نائل آمد و على عليه السلام از شهادت او بسيار غمگين شد و بسپاهيانش فرمود هر كس در مرگ عمار اندوهگين نشود او را بهره از اسلام نباشد. پس از شهادت عمار تشتت و تزلزلى در ميان سپاهيان شام افتاد زيرا شنيده بودندكه پيغمبر صلى الله عليه و آله بعمار فرموده بود: تقتلك الفئة الباغية يعنى ترا قوم گمراه و ستمگر خواهند كشت. شاميان گفتند پس معلوم ميشود كه ما قوم گمراه و ستمگريم كه عمار را كشتهايم معاويه گفت:انما قتله من اخرجه. يعنى كسى او را كشته است كه از شهر و خانهاش بيرون كشيده و بجنگ آورده و بكشتن داده است و از گفتن اين سخن منظورش على عليه السلام بود.عمرو عاص آهسته بمعاويه گفت در اينصورت موجب قتل حمزه هم پيغمبر است نه مشركين مكه زيرا پيغمبر صلى الله عليه و آله او را در احد بميدان جنگ آورده بود!معاويه گفت جاى شوخى و فضولى نيست و اين سخن پيش ديگرى باز مگوى. از ديگر سرداران فداكار على عليه السلام هاشم بن عتبه (معروف بمرقال) و عمر بن محصن و خزيمة بن ثابت معروف به ذوالشهادتين بودند كه پس از جنگهاى سخت شهيد گرديدند. در ميان سرداران و فرماندهان على عليه السلام مالك اشتر وجهه ممتازى داشت جنگهاى سختى در صفين نمود و چند مرتبه سپاه شام را شكست فاحش داد. در يكى از روزها كه مبارز ميطلبيد از طرف معاويه عبيد الله بن عمر بدون اينكه بشناسد او مالك است بمبارزهاش رفت و رجز خواند و چون از نزديك مالك را شناخت بهراسيد و وحشت زده خاموش ماند و دانست كه در چنگال مرگ افتاده است،آنگاه گفت اى مالك اگر ميدانستم كه توئى مبارز ميطلبى هرگز بيرون نميآمدم و اكنون اجازت بده كه بر گردم،مالك گفت چگونه اين ننگ را قبول كنى كه شاميان بگويند عبيد الله از جلو هماورد خود گريخت،گفت سخن مردم در برابر جان من اهميتى ندارد اگر بگويند:فر جزاه الله بهتر است كه بگويند:قتل رحمه الله،مالك گفت ترا ناديده گرفتم بر گرد اما ازين پس تا كسى را نيك نشناسى بجنگ او بيرون مشو،عبيد الله بمحل خود بازگشت و گفت خداوند مرا امروز از شر اين شير شرزه نجات داد !معاويه گفت اى ترسو گريختنت بس نيست با توصيف شجاعت مالك روحيه سپاهيان را هم ضعيف ميكنى؟مالك مردىاست تو هم مردى اينهمه خوف و هراس براى چيست و چرا با او بمقاتله نپرداختى؟ عبيد الله گفت اى معاويه ترا نسزد كه مرا شماتت كنى عامل اصلى اين جنگ و خونريزى تو هستى و تو سزاوارترى كه بمبارزه او بروى پس چرا نميروى مالك مردى است تو هم مردى! چند تن از سرداران معاويه هر يك با قوم و قبيله خود تحت فرماندهى عمرو عاص آهنگ قتال مالك اشتر نمودند،مالك با عدهاى از قبيله خود حمله سختى بر آنها نمود و هشتاد نفر از آنجمع را بقتل رسانيد،مالك سعى داشت كه بخود عمرو عاص دست بايد بدينجهت متوجه او ميشد تا اينكه توانست بنزديكى وى رسيده و او را با نيزه بزمين اندازد در اينموقع عده زيادى از اطرافيان عمرو عاص ميان او مالك حائل شدند و عمرو را از آن وضع نجات داده و از ميدان خارج نمودند. مالك بچند شجاع ديگر هم كه با قبيله خود بجنگ او آمده بودند حمله كرد و مردان نامى و دلاوران بزرگ را چون يزيد بن زياد و نعمان بن جبله از پا درآورد و قبايل آنها را تار و مار كرد و رشادتهائى ابراز نمود كه همه را بتعجب و حيرت واداشت. همچنانكه سابقا اشاره گرديد اين جنگ از خونينترين جنگهاى داخلى اسلام بود و على (ع) از اين اختلاف و پراكندگى بسيار متأسف و اندوهگين بود بارها معاويه را نصيحت كرد نتيجه نگرفت،او را بمبارزه فرا خواند اجابت ننمود حتى براى بار ديگر با خواندن اشعار دلپذيرى معاويه را بمبارزه خواست و چون پاسخى نشنيد باتفاق مالك اشتر بر آن قوم گمراه حمله نموده و در اندك مدتى سپاهيان معاويه را طومار پيچ كرد. روزهاى آخر جنگ شكست سپاه شاميان مسلم بود و حملات شجاعانه عساكر عراق تحت فرماندهى على (ع) و مالك اشتر و ساير فرماندهان شيرازه كار سپاه معاويه را گسيخت و شكست آنها را حتمى نمود ولى معاويه هر دم فرماندهان خود را بفرماندارى ايالات وعده ميداد و افراد عادى را نيز با دادن درهم و دينار بجنگ وا ميداشت.بنا بروايت مورخين دو مرتبه تمام سپاهيان عراق از جاى خود بجنبيدند،يكى پس از شهادت عدهاى از صحابه و ياران على (ع) مانند عمار ياسر و اويس قرنى كه سرداران كوفى و جوانان بنىهاشم باتفاق عده تحت فرماندهى خود بر سپاه شام حمله كرده و صورت بنديهاى رزمى آنها را از هم متلاشى و هر عده را بگوشهاى متوارى ساختند بطوريكه خود معاويه نيز از پست فرماندهى خويش فرار كرده و در حال تضرع و زارى از لشگريان خود استمداد ميجست و آنها را با وعدههاى دروغ دلگرم و اميدوار نموده و بصبر و شكيبائى دعوت ميكرد مرتبه دوم هم در جنگ ليلة الهرير بود كه شرح آن بترتيب زير است. همه ميدانند كه در شبهاى سرد زمستان سگها در اثر فشار سرما بجاى پارس كردن زوزه ميكشند و از درد سرما مينالند،اين ناله و زوزه سگ را در لغت عرب هرير گويند. در جنگ ليلة الهرير نيز كسانى كه زخمى شده بودند از كثرت زخم و شدت درد مخصوصا مجروحين سپاه معاويه ناله ميكردند و آوازى كه در آن شب تاريك بگوش ميرسيد شباهت زياد بزوزه سگ در شبهاى زمستان داشت بدينجهت آن شب را ليلة الهرير گويند. اما پيش از آنكه جنگ ليلة الهرير كه آخرين جنگ صفين بود بوقوع پيوندد مكاتبهاى ميان على عليه السلام و معاويه انجام گرديده است كه ذيلا بدان اشاره ميشود. چند روز پيش از شروع جنگ ليلة الهرير معاويه نامهاى بحضرت امير (ع) نوشته و خواسته بود كه آنحضرت ايالت شام را بمعاويه واگذار كند تا جنگ را خاتمه دهند! ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مينويسد كه معاويه موقع نوشتن نامه مقصودش را بعمرو عاص گفت و عمرو خنديد و گفت اى معاويه چقدر سادهاى؟مگر حيله و مكر تو در اراده على اثر مىبخشد؟ معاويه گفت مگر من و او هر دو از فرزندان عبد مناف نيستيم؟عمرو گفتدرست است ولى آنها خاندان نبوتند و ترا از چنين مقامى بهرهاى نباشد و اگر ميخواهى بنويس! معاويه نامهاى بدين مضمون به آنحضرت نوشت كه اگر ما ميدانستيم جنگ و خونريزى تا اين اندازه بما آسيب و زيان وارد ميسازد هيچيك بدان اقدام نمىنموديم و اكنون ما بر عقل خود چيره شديم كه بايد از گذشته نادم شويم و در آينده در صدد اصلاح برآئيم،قبلا نيز ايالت شام را بدون اينكه طوق طاعت تو بر گردن من باشد از تو خواستم نپذيرفتى امروز هم همان را ميخواهم،سوگند بخدا كه از سپاهيان،زياد كشته شده و دلاوران رزم از بين رفتهاند و بايد در فكر جانهاى باقى مانده بود،و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچيك از ما را بديگرى برترى نيست كه مطيع او گردد و السلام. على عليه السلام پس از خواندن نامه معاويه پاسخ او را بدين مضمون مرقوم فرمود: و اما اينكه شام را از من خواستى،من كسى نيستم كه آنچه را ديروز از تو منع كردهام امروز آنرا بتو ببخشم،و اما سخن تو كه از سپاهيان زياد كشته شدهاند و بايد در فكر جانهاى باقى مانده بود بدان كه هر كس در راه حق كشته شده بسوى بهشت رفته و هر كه در راه باطل بقتل رسيده بدوزخ افتاده است،و اما گفتار تو كه ما فرزندان عبد مناف هستيم درست است ولى اميه مانند هاشم،و حرب مانند عبد المطلب،و ابو سفيان مانند ابوطالب نيست و نه مهاجر مانند آزاد شده است،و نه كسى كه نژادش پاك و اصيل است مانند كسى است كه بديگرى چسبيده و بدو نسبت داده شده است (بنا بعقيده بعضى اميه پسر عبد شمس نبوده بلكه غلام رومى بوده است كه عبد شمس او را برسم جاهليت بخود نسبت داده بود و فرمايش امام اشاره بدين مطلب است) و نه آنكه حق است مانند كسى است كه براه باطل ميرود،و نه كسى كه ايمان آورده با آنكه حيلهگر و دغلباز است يكسان باشد. و البته بد فرزندى باشد كسى كه (مانند تو) از پدرانش كه گذشته و در دوزخ افتادهاند پيروى كند و گذشته از اينها،بزرگى و شرافت نبوت در خاندان ما است كهبوسيله آن عزيز نافرمان را خوار و خوار فرمانبردار را ارجمند گردانيم،و چون خداوند قوم عرب را گروه گروه داخل دينش گردانيد گروهى با ميل و رغبت آنرا پذيرفته و گروهى هم از روى ناچارى تسليم گرديدند،شما از كسانى بوديد كه براى دنيا دوستى و يا از ترس شمشير داخل دين شديد در موقعى كه سبقت كنندگان در ايمان پيروزى يافته و هجرت كنندگان پيشين در مقام فضيلت جاى داشتند بنابر اين از شيطان پيروى منما و او را بخود راه مده. چون نامه على عليه السلام بمعاويه رسيد از نامهنگارى خود پشيمان شد و چند روز آنرا از عمرو عاص پنهان نمود سپس او را خواست و نامه را باو خواند عمرو او را شماتت نمود و از اينكه على عليه السلام معاويه را سرزنش نموده بود شاد گشت (21) . على عليه السلام پس از فرستادن پاسخ نامه معاويه تصميم گرفت كه كار را با او يكسره كند زيرا متجاوز از يكسال از شروع جنگ صفين گذشته بود و در طول اين مدت هر چه از طرف آنحضرت موعظه و اندرز براى معاويه خوانده شد سودى نبخشيد و جنگ نيز بصورت انفرادى و مبارزه طلبى و حتى بصورت حملات قبيلهاى نتيجه كار را معلوم و قطعى ننمود روى اين اصل بفرمان همايون على عليه السلام تمام فرماندهان بزرگ و كوچك ردههاى مختلفه قشون على عليه السلام تحت نظر مستقيم آنحضرت كميسيونى تشكيل و موضوع را در شوراى عالى نظامى مطرح نمودند و آخر الامر تصميم بر اين گرفته شد كه كليه سپاهيان عراق بيك حمله عمومى شبانه (جنگ ليلة الهرير) دست زنند و كار را با معاويه و سپاهيانش يكسره نمايند. براى اجراى اين طرح يكى از شبهاى صفر سال 38 را انتخاب كردند و على عليه السلام روز قبل از آنشب ضمن صدور دستورات جنگى بسپاهيان خود چنين فرمود: معاشر المسلمين استشعروا الخشية و تجلببوا السكينة... اى گروه مسلمين خوف (از خدا) را شعار خود قرار دهيد و جامه وقار و آرامش بر تن كنيد،دندانها را بهم بفشاريد كه اين عمل شمشيرها را از سرها دور گرداند،لباس جنگ را كامل بپوشيد و شمشيرها را پيش از كشيدن از غلاف بجنبانيد،دشمن را بگوشه چشم و خشمگين بنگريد و بچپ و راست نيزه بزنيد و شمشيرها را با پيش نهادن گامها بدشمن رسانيد،و بدانيد كه شما در نظر خدا بوده و با پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيد،حملههاى پى در پى كنيد و از فرار كردن شرم داشته باشيد كه فرار موجب ننگ در نسل و اولاد شما و آتشى براى روز حساب باشد،و از جدائى روحتان از بدن خوشحال شويد و بآسانى بسوى مرگ رويد،و بر شما باد (حمله) باين سياهى لشگر (انبوه لشگر شاميان) و باين خيمه افراشته شده (پاسگاه فرماندهى معاويه) پس درون آنرا بزنيد كه شيطان (معاويه) در گوشه آن پنهان شده است و براى جهش بسوى شما دستى پيش آورده و براى فرار پا را عقب گذاشته است (اگر از شما ضعف و ناتوانى بيند حمله ميكند و اگر شجاعت و دليرى بيند فرار نمايد) پس قصدتان جنگ با او و همراهانش باشد تا حقيقت براى شما روشن و آشكار گردد و شما برتر و بالاتريد و خدا با شما همراه است و هرگز اعمالتان را بى پاداش نگذارد (22) . چون شب فرا رسيد فرمان حمله صادر شد و تمام سپاهيان عراق رو بسوى شاميان يورش برده و تا سپيده دم دست از سر آنها بر نداشتند،حملات شديد عساكر عراق در آن شب تاريك چنان رعب و وحشتى در دل شاميان انداخت كه كسى را اميد نجات از آن مهلكه نبود تمام صفوف سپاه شام از هم پاشيده شد و يك تزلزل روحى در ميان افراد آن سپاه حكمفرما گرديد! واحدهاى سپاه معاويه از اختيار و كنترل فرماندهان خود خارج گرديد و نظم و انضباط كه لازمه هر اجتماع نظامى است بكلى از آنان رخت بر بست،رزمجويان عراق فداكارى و رشادت را بمنتها درجه خود رسانيدند و رعب و وحشت را در دلهاى شاميان جايگزين نموده و جمع كثيرى را از دم شمشير گذرانيدند بطوريكه بنوشته ابن شهر آشوب در آنشب چهار هزار نفر از سپاه على عليه السلام و سى و دو هزار نفر از شاميان كشته شده بودند و صاحب كشف الغمه نيز تلفات آنشب را سى و شش هزار نفر نوشته است (23) .مالك اشتر با فريادهاى خود سپاهيان عراق را نويد پيروزى و تسلط بر شاميان ميداد و آنها را در آن گير و دار معركه فراوان ميستود،على عليه السلام نيز فرماندهى كل نيروها را بعهده خود گرفته و نظم و تعادل را در ميان واحدهاى مختلفه سپاه خود برقرار ميكرد و چنانچه وقفهاى در قسمتى از لشگريان خود ميديد با حملات حيدرانه خود آنها را رو بسوى هدف سوق ميداد. بارى قشون معاويه با آن انبوه و تراكمى كه داشت از جا كنده شد و تمام صفوف آن متلاشى گشته و عفريت مرگ در نظر يكايك آنان مجسم گرديد،عدهاى كه در دفاع از مقاصد شوم معاويه سر سخت بودند بقتل رسيدند و گروهى نيز فرار كرده و متوارى شدند. روز روشن شده بود و سپاهيان على عليه السلام در اردوگاه معاويه تاخت و تاز ميكردند،معاويه هم كه خود در صدد فرار بود شنيد كه على عليه السلام سپاهيانش را بادامه جنگ ترغيب ميكند و ميفرمايد اى گروه مؤمنين ديديد كه كار جنگ با دشمنان تا كجا انجاميد آثار فتح و ظفر ظاهر گشته و كار نزديك باتمام است،آنگاه معاويه بعمرو عاص خطاب كرد و گفت شنيدى على چه گفت اكنون تدبير و چاره چيست؟ عمرو گفت اى معاويه بدانكه مردان ما را نميتوان با مردان على قرين و هماورد داشت تو خود نيز با على هرگز هماورد نتوانى بود،گذشته از اينها على در اين جنگ سعادت شهادت را ميخواهد در حاليكه تو زخارف دنيا را خواهى و مردم عراق از تو بيمناكند كه اگر بدانها مسلط شوى آنان را از پا در آورى در صورتيكه مردم شام از پيروزى على ايمن و آسودهاند كه اگر ظفر يابد آنها را كيفر نكند بنابر اين با توجه بدين اوضاع و احوال هرگز تو بر على غلبه نخواهى يافت! معاويه گفت اى عمرو من ترا نخواستهام كه مرا بيم دهى و سپاهيان شام را بد دل و ضعيف گردانى و سپاه عراق را بشجاعت بستائى،اكنون تدبيرى بيانديش كه چگونه از اين ورطه بلا نجات يابيم مگر تو حكومت مصر را نميخواهى؟ عمرو گفت اى معاويه من از روز اول ميدانستم كه با جنگ نميتوان بر على پيروز شد لذا براى چنين روزى حيلهاى انديشيدهام فورا دستور بده در نزدهر كسى كه قرآن است بگيرند و آنها را بر نوك سنانها نصب كنند و بر لشگر عراق عرضه نمايند و بگويند اى مردم با ما بكتاب خدا رفتار كنيد و خون مسلمانان را بنا حق مريزيد چون چنين كنند ميان عساكر عراق تفرقه افتد و در نتيجه اختلاف دست از مقاتلت بر ميدارند (24) . معاويه گفت اى عمرو نيكو حيلهاى انديشهاى و بلافاصله دستور داد قرآنها را جمع كرده و گروهى آنها را بر سر نيزهها زدند و در پيش عساكر عراق با صداى بلند فرياد زدند: يا معشر العرب هذا كتاب الله بيننا و بينكم.اى قبايل عرب اينهمه كشتار براى چيست اين كتاب خداست ميان ما و شما داورى كند! مالك اشتر كه در اثر حملههاى شجاعانه بيش از ساير فرماندهان پيشروى كرده بود گفت:اى مردم فريب مخوريد اينها بكتاب خدا عقيده ندارند،اين مدت ما اينها را موعظه نموديم و نصيحت كرديم و بقرآن و احاديث نبوى دعوت كرديم نتيجه نبخشيد،اينها از ترس جان خود باين حيله دست زدهاند قرآن ناطق على است. اشعث بن قيس كه در ميان عساكر عراق بود فرياد زد:ديگر با اين قوم نميتوان جنگ نمود زيرا اينان ما را بحكميت قرآن دعوت كردند!بدنبال اشعث خالد بن معمر كه معاويه وعده امارت خراسان را بوى داده بود با او هم آواز شد و در اثر سخنان آنها مردم جنگ ديده و خسته عراق كه گوئى دنبال بهانه ميگشتند رأى و عقيده آنها را پذيرفته و گفتند كه ديگر جنگ با اينان حرام است و الان بايد اين غائله خاتمه يابد و قرآن ميان دو طرف حكومت كند! اشعث بن قيس مردى بود متلون و يكمرتبه پس از اسلام آوردن مرتد شده بود و در زمان خلافت ابوبكر مجددا اسلام آورد و از طرف عثمان نيز بحكومت آذربايجان منصوب شده بود،موقعيكه على عليه السلام بخلافت رسيد او نيز بظاهر بيعت نمود اما چون صلاحيت امارت نداشت على عليه السلام او را معزول فرمود از اينرو اشعث چندان دل خوشى از آنحضرت نداشت و شايد دنبال بهانه ميگشت كه بالاخره كار خودرا كرد و در آنموقع حساس ميان عساكر عراق نفاق و اغتشاش انداخت و تمام زحمات و رنج آنها را كه در مدت يكسال و نيم جنگ صفين متحمل شده بودند بهدر داد. اشعث چون مالك را در صف مقدم جبهه مشغول رزم ديد مردم را بضد جنگ فرا خواند و در مورد نتيجه وخيم برادر كشى و نفاق و همچنين فوائد اتفاق و اتحاد خطابهاى ايراد كرد و روحيه عساكر عراق را متزلزل گردانيد بطوريكه گروهى از هواخواهان اشعث شمشيرها را در غلاف گذاشته و فرياد زدند كه ما خواستار صلح هستيم! ولى مالك اشتر گوشش بدين حرفها بدهكار نبود و كار خود را ميكرد،ميزد و ميكشت و راه سرا پرده معاويه را پيش گرفته بود،اشعث كه مالك را چنين ديد با لحن تهديد آميز بعلى عليه السلام گفت يا على مالك را احضار كن و بر اين غائله خاتمه بده! على عليه السلام ناچار يزيد بن هانى را نزد مالك فرستاد و جريان امر را باطلاع او رسانيد،مالك گفت تو بچشم خود صحنه كار زار را ميبينى بعرض على عليه السلام برسان كه ساعتى بمن مهلت دهد تا معاويه را در حضورش حاضر سازم. يزيد برگشت و گفت يا امير المؤمنين لشگر دشمن در حال هزيمت است و نسيم پيروزى بر پرچم مالك وزيدن گرفته است كسى قدرت مقابله در مقابل مالك ندارد و او در حال كشتار و تعقيب آنها است و ساعتى مهلت خواسته است كه معاويه را زنده و مغلول بحضورتان رساند. اشعث چون اين سخن شنيد بانگ زد:يا على مالك را احضار كن تا برگردد والا ترا زنده نميبيند ! على عليه السلام فرمود مگر نديديد من يزيد را فرستادم؟آنگاه مجددا يزيد را پيش مالك فرستاد و موضوع مخالفت اشعث و همراهانش را باو خبر داد،مالك در حاليكه خشم و غضب اندامش را لرزان و مرتعش نموده بود دست از فتح و پيروزى كشيد و راه خدمت على عليه السلام پيش گرفت. مالك چون خدمت آنحضرت رسيد اوضاع را ديگرگون ديد و بانگ زد اى گروه عراقيان چه شد كه شما يكمرتبه دست از جنگ برداشتيد و بر امام خود عاصىشديد در صورتيكه امروز پيروزى ما حتمى بود،اشعث گفت اى مالك دست از اين سخنان بردار با كسانى كه قرآن در دست دارند نميتوان جنگيد! مالك گفت اى احمق يكسال است كه ما آنها را بقرآن دعوت ميكنيم اجابت نميكنند عمل امروزى آنان نيز جز فريب و نيرنگ عمرو عاص چيز ديگرى نيست و اگر مرا فرصت بدهيد همين امروز آنها را ببيعت وادار ميكنم. اشعث گفت ما حاضر نيستيم كه بسوى آنان تيرى انداخته گردد و يا شمشيرى كشيده شود! مالك گفت شما برويد و ما را آزاد بگذاريد تا كار آنان را يكسره كنيم،آنقوم منافق گفتند حاشا اين عمل جرم غير قابل عفو است و چنانچه شما را آزاد بگذاريم در ارتكاب اين جرم با شما شركت پيدا ميكنيم! مالك بر آشفت و گفت اصلا شما را باينكارها چه كار،شما اراذل و اوباش مردم بيوفا و سست پيمانيد كشتن شما سزاوارتر از كشتن شاميان است،اشعث با بانگ بلند مالك را ناسزا گفت مالك نيز با تازيانه سر اشعث را كوفت ياران اشعث همهمه كردند و با شمشير بمالك تاختند مالك نيز دست بقبضه شمشير برد و ميرفت شر و فتنهاى بر پا شود كه على عليه السلام مانع گرديد و در حاليكه از شدت تأسف خون در عروقش منجمد بود مالك را نوازش كرد و فرمود:اى مالك چاره كار از دست ما بيرون رفت خدا لعنت كند اينقوم را كه ما را بقرآن دعوت ميكنند در صورتيكه چيزى را كه اراده ندارند قرآن است،آنگاه بعساكر عراق فرمود:شما كارى كرديد كه نيروى اسلام متزلزل شد و توانائى از دست رفت و ناتوانى و ذلت جايگزين آن گرديد در موقعيكه شما برترى جسته و دشمنانتان از هلاك خود ترسيدند و قتل و كشتار،آنها را بنابودى كشانيد و درد زخم را دريافتند و (از راه حيله) قرآنها را بلند نموده و شما را باحكام آن فرا خواندند تا اينكه شما را از خود دور نموده و جنگ ميان خود و شما را قطع كنند،در نتيجه از راه حيله و خدعه شما را بدست حوادث روزگار سپردند،و اگر شما بدانچه آنها دوست دارند مجتمع گشته و خواستهشان را بدانها دهيد فريب خوردگانى بيش نخواهيد بود،و بخدا سوگند از اين پس گمان ندارم كه شما در كارىاستقامت ورزيد و يا دور انديشى شما بصواب انجامد (25) . على (ع) با مظلوميت تمام دست از محاربه كشيد و بظاهر آتش جنگ را خاموش گردانيد و صحبت از صلح و حكميت بميان آمد زيرا جز اين چارهاى نبود و اكثريت قشون على عليه السلام طرفدار اشعث شده بودند (26) . اشعث بن قيس گفت يا على اكنون كه هر دو طرف بحكميت قرآن راضى هستند اگر اجازه دهيد نزد معاويه روم و نظر او را درباره ترتيب اين كار جويا باشم.علىعليه السلام فرمود كار از دست من خارج شده و شما كه بميل و دلخواه خود عمل ميكنيد در اينصورت من در اينمورد دخالتى ندارم،اشعث نزد معاويه رفت و معاويه او را بانتخاب حكمين از دو طرف وادار كرد،اشعث مراجعت نمود و گفت شاميان را عقيده بر اينست كه از هر طرف يك نفر حكم تعيين و انتخاب شود تا مدتى در اين مورد مطالعه كنند و آنگاه حكمين بهرچه حكم كنند همه بر آن راضى باشند. خود معاويه هم در اينمورد نامهاى بدين مضمون بحضرت امير عليه السلام فرستاد كه جنگ و خصومت در ميان ما بدرازا كشيد و هر يك از ما خود را بر حق دانسته و ديگرى را اطاعت نميكنيم و جمع كثيرى از مردم كشته شدند و من از اين ميترسم كه اين بلاى عظيم پس از اين نيز ادامه يابد و در موقف محشر جز من و تو كسى مسئول اين حوادث نخواهد بود و عقيده من اينست كه مخالفت از ميان برود و خون مسلمين بيش از اين ريخته نشود و راه صواب اينست كه دو حكم از اصحاب ما و شما انتخاب كنيم تا بطريق قرآن ميان ما داورى كنند!پس از خدا بترس و اگر اهل قرآنى بحكم قرآن راضى باش و السلام! على عليه السلام نيز نامه معاويه را بدين مضمون پاسخ فرمود:اما بعد،بهترين چيزى كه انسان خود را بدان مشغول سازد كردار نيكو است كه موجب جلب محاسن و سبب دفع معايب است،و ستم و باطل دين و دنياى شخص را تباه گرداند و زبان بد انديش را گشاده دارد،اى معاويه از دنيا بر حذر باش و بدانكه دنيا ناپايدار است و هر چه از آن نصيب تو شود بهرهمند نخواهى گرديد و خوب ميدانى كه فرصت چيزى كه از دست رفت ديگر آنرا نتوانى باز يافت،و از آن روز بترس كه صاحب كردار نيكو محسود مردم واقع شود و آنكه زمام نفس بدست شيطان سپارد پشيمان گردد و خود را به نيرنگ و فريب دنيا آرامش ميدهد،اكنون مرا بحكم قرآن دعوت ميكنى و خود ميدانى كه تو از اهل قرآن نيستى و حكم قرآن را گردن نمىنهى و من دعوت ترا اجابت نميكنم ولى حكم قرآن را مىپذيرم و آنكس كه بحكم قرآن رضا ندهد از ورطه ضلالت بسلامت رهائى نيابد (27) .اهل عراق كه از مضمون و مفاد نامهها خبر يافتند شادمان شدند و اشعث مجددا نزد معاويه رفت و رضايت عراقىها را درباره تعيين حكم بمعاويه گفت و او نيز عمرو عاص را از جانب خود بحكميت انتخاب كرد،اشعث و همراهانش نيز كه اهل نفاق و شقاق بودند ابوموسى اشعرى را كه مردى ساده لوح و احمق بود براى اينكار انتخاب نمودند،چون اين خبر بعلى عليه السلام رسيد فرمود سبحان الله اين قوم منافق لا اقل اختيار تعيين حكم را نيز بمن نميدهند آنگاه فرمود حالا كه كار بدين مرحله رسيده است لا اقل درباره انتخاب حكم با من موافق باشيد كه براى اينكار عبد الله بن عباس و يا مالك اشتر انتخاب شود زيرا ابوموسى علاوه بر اينكه با من چندان ميانه خوبى ندارد اصولا مردى عوام و كودن است و با حيله گر و نيرنگ بازى مثل عمرو عاص ياراى صحبت نخواهد داشت. اشعث و همراهانش گفتند:يا على عبد الله بن عباس پسر عموى تست و جز برضاى تو كارى نميكند مالك نيز متهم بقتل عثمان و سوداى لشگركشى در سر دارد و نايره اين جنگ را او مشتعل كرده است و چنين مرد رزمى نميتواند بطريق رفق و مدارا با عمرو عاص كنار بيايد ولى ابوموسى هم از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله است و هم براى اينكار مناسب است! هر چه على عليه السلام اصرار فرمود سودى نبخشيد و عساكر عراق عليرغم رأى آنحضرت بميل و دلخواه خود ابوموسى را براى حكميت انتخاب كردند و صلحنامهاى نيز در تاريخ هفدهم صفر سال 38 هجرى بامضاى على عليه السلام و معاويه و شهود طرفين كه از فرماندهان سپاه عراق و شام بودند بدين مضمون نوشته شد كه: حكمين تا ماه رمضان سال 38 هجرى (در حدود ششماه) موضوع اختلاف طرفين را با آيات قرآن كريم تطبيق و بهيچوجه حق تخلف از دستور الهى را نخواهند داشت. اين دو نفر از طرف دولتهاى عراق و شام مصونيت سياسى دارند. پس از پايان مدت مقرره در صورتيكه حكم حكمين بر اساس قرآن باشد عموم مردم آنرا حجت قاطع خواهند دانست و اگر بر خلاف حكم خدا رأى دهندمردم براى آندو مصونيتى قائل نشده و تسليم حكم آنها نخواهند بود. اگر يكى از حكمين پيش از خاتمه مدت مقرره فوت نمايد دولت متبوعه او ديگرى را بجاى وى با همان شرايط قبلى تعيين و انتخاب خواهد نمود. اگر حكمين در اينمدت نتوانند با هم كنار بيايند مجددا ميان عراق و شام جنگ خواهد شد . البته شرايطى كه در مورد اين حكميت قيد شده بود بظاهر عادلانه بود اما مردم از يك مطلب غفلت داشتند و آن عدم صلاحيت ابوموسى در اين امر بود كه بارها على عليه السلام و مالك و ابن عباس و سايرين بدان اعتراض داشتند و از اول معلوم بود كه عمرو عاص ابوموسى را تحت تأثير سخنان و حيلههاى خود قرار خواهد داد و نتيجه اين حكميت را بنفع معاويه تمام خواهد نمود. پس از عقد صلحنامه معاويه بشام رفت على عليه السلام نيز بكشته شدگان سپاه خود نماز خواند و پس از بخاك سپردن آنها در حاليكه اندوهناك و متأسف بود در اواخر صفر سال 38 بكوفه مراجعت فرمود. اين جنگ از خونينترين جنگهاى داخلى عرب بود و عده مقتولين را تا 95 هزار نفر نوشتهاند و بنا بروايت صاحب ناسخ التواريخ عده كشته شدگان يكصد و ده هزار نفر بودند كه نود هزار نفر از لشگر شاميان مقتول و بيست هزار نفر نيز از عساكر عراق بدرجه شهادت نائل شده بودند . پىنوشتها: (1) سوره توبه آيه .12 (2) النصايح الكافيه. (3) وحشى بعدا اسلام آورد و رسول اكرم (ص) نيز او را بخشيد. (4) معاويه كيست؟ص 45ـ .46 (5) شرح نهج البلاغه جلد 1 ص 111 بنقل الغدير جلد 10 ص .170 (6) النصايح الكافيه تأليف محمد بن عقيل. (7) نهج البلاغه از نامه .10 (8) تاريخ طبرى جلد 11 ص .357 (9) معاويه كيست؟ص 16ـالغدير جلد .10 (10) كتاب معاويه كيست؟ص .76 (11) الغدير جلد 10 ص .219 (12) محلى بوده در كنار كوفه بطرف شام و بمنزله سربازخانههاى امروزى كه سپاهيان را در آنجا گرد آورده و سازمان رزمى ميدادند. (13) نهج البلاغه. (14) ارشاد مفيد جلد 1 باب سيم فصل .31 (15) ناسخ التواريخـامير المؤمنين كتاب صفين ص .401 (16) اى سرداران كوفه كه اهل فتنهها هستيد اى كشندگان عثمان آنمرد امين. اين كار شما براى حزن و اندوه بس است شما را ميزنم و على را (در ميان شما) نمىبينم . (17) منم آن امام قرشى امين كه بزرگان يمن و ساكنان نجد و عدن بامامت من خشنودند (بدانكه) من پدر حسين و حسن هستم. (18) سوره احزاب آيه .16 (19) سوره صف آيه .4 (20) نهج البلاغه كلام .83 (21) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد. (22) نهج البلاغه كلام .65 (23) كشف الغمه ص .73 (24) ناسخ التواريخـكتاب صفين ص .419 (25) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل .35 (26) ممكن است بنظر بعضى چنين برسد كه على (ع) با آن نيروى باز و شجاعتى كه داشت براى از بين بردن معاويه كه بكلى شكست خورده و مستأصل شده بود چرا بكمك چند تن از ياران با وفايش مانند مالك اشتر و قيس بع سعد و ديگران منافقين را كه اشعث و هماهانش بودند مانند شاميان از دم تيغ نگذرانيد تا مانعى در سر راه پيشروى خود نداشته باشد؟ پاسخ اين اشكال اينست كه اين عمل علاوه بر اينكه بمصلحت دين نبود از نظر علم الاجتماع نيز صحيح بنظر نميامد زيرا لشگريانش بر او شوريده و در واقع او را بسمت يك امام مفترض الطاعه قبول نداشتند و الا با او مخالفت نميكردند در اينصورت مقام او كه امارت مسلمين بود متزلزل و بلكه مقام و سمتى نداشت همچنانكه خود آنحضرت در آنموقع فرمود:انى كنت امس امير المؤمنين فاصبحت اليوم مأمورا و كنت ناهيا فاصبحت منهيا. (من ديروز امير مؤمنان بودم امروز مأمور شما شدم و ديروز شما را نهى ميكردم و باز ميداشتم و حالا شما را نهى ميكنيد) و خود مقام فى نفسه داراى ارزش و اعتبارى است كه ساير عوامل را تحت الشعاع خود قرار ميدهد،جنگ او با معاويه بخاطر اغراض شخصى و منافع فردى نبود او بسمت امارت مؤمنين و خليفه مسلمين بجنگ معاويه كه ياغى و طاغى بود آمده بود حال اگر در چنين موقعيكه لشگريانش شورش كرده بود بجنگ معاويه كه ياغى و طاغى بود آمده بود حال اگر در چنين موقعيكه لشگريانش شورش كرده بود بجنگ معاويه مىپرداخت و معاويه از او مىپرسيد بچه علتى با من ميجنگى آنحضرت حجتى نداشت زيرا اگر ميگفت من امير مؤمنان هستم معاويه ميگفت كو مؤمنينى كه تو امير آنها باشى؟تو مقام و سمتى ندارى و مؤمنين ترا بامارت قبول ندارند و در رفع اختلاف با ما همصدا ميباشند و مانند ما حكميت قرآن را خواستارند!بدينجهت بود كه آنحضرت از روى ناچارى آتش جنگ را خاموش ساخت و بحكميت تن داد،عمرو عاص نيز بدين نكات پى برده بود كه چنين نفاق را در ميان عساكر عراق بوجود آورد و بقول خودش آخرت را خراب كرد و دنياى معاويه را آباد نمود!! (27) ناسخ التواريخ كتاب صفين ص 427ـ .428 ايها الناس ان عايشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبير و كل منهما يرى الامر له دون صاحبه... (على عليه السلام) علت وقوع جنگ جمل موضوع اختلاف طبقاتى مردم بود كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله خلفاى وقت آنرا بوجود آورده بودند و چون خلافت على عليه السلام يك نهضت انقلابى عليه روش گذشتگان و باز گردانيدن اوضاع بزمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود از اينرو گروهى مانند طلحه و زبير كه خود را در خلافت آنحضرت از نظر موقعيت اجتماعى مانند افراد عادى مشاهده كرده و منافع مادى خود را در خطر ميديدند عليه او دست بمبارزه و شورش زدند و چنانكه سابقا اشاره گرديد چون آندو تن در برابر تقاضاهاى خود از على عليه السلام پاسخ منفى شنيده و در مدينه هم قادر باجراى نقشه خود نبودند از اينرو مكه را براى انجام مقاصد خود انتخاب كرده و در صدد شدند كه عازم آن شهر شوند لذا خدمت على عليه السلام آمده و اجازه خواستند كه براى بجا آوردن مراسم عمره بمكه روند! على عليه السلام فرمود شما براى رفتن بهمه شهرها آزاديد ولى اين مسافرت شما بدون حيله و نيرنگ نيست،شما نقشهاى طرح كردهايد كه در مدينه نميتوانيد آنرا اجرا كنيد،ولى آندو نفر بظاهر سوگند خوردند كه از اين مسافرت مقصودى جز انجام عمره ندارند.على عليه السلام بآنان اجازه داد و آنها را از شكستن عهد و پيمان بر حذر نمود،بيعت خود را با آندو تجديد كرد و آنها را بگفتار رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه در حضور آندو بعلى عليه السلام فرموده بود يا على تو بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال خواهى كرد يادآورى نمود (1) . بالاخره آنها از خدمت آنحضرت مرخص شده و متوجه مكه شدند و محيط آن شهر را براى فعاليتهاى خود مساعد يافتند. پيش از ورود طلحه و زبير بمكه عايشه نيز در مكه بود او وقتى حركات و اعمال خلاف عثمان را مشاهده كرده بود مردم را عليه او بشورش و اميداشت و بارها گفته بود كه اين نعثل (2) پير احمق) را بكشيد و هنگاميكه شورش و محاصره عليه عثمان شدت گرفته و قتل عثمان محرز و مسلم بنظر ميرسيد عايشه براى اينكه بظاهر از اين شورش و بلوا بر كنار باشد و يا در برابر استمداد عثمان در محضور اخلاقى نيفتد آتش فتنه را در مدينه دامن زد و خود بسوى مكه شتافت و در مكه نيز از عثمان بدگوئى ميكرد. پس از انجام مراسم حج كه بمدينه مراجعت ميكرد چون در بين راه خبر قتل عثمان باو رسيد و دانست كه پس از عثمان على عليه السلام خليفه شده است از رفتن بمدينه منصرف شد و مجددا بمكه بازگشت نمود و در آن هنگام حاكم مكه نيز عبد الله بن الحضرمى بود كه از طرفداران جدى عثمان و از مخالفين سرسخت على عليه السلام بود. علاوه بر عايشه و حاكم مكه و طلحه و زبير و مروان،ساير مخالفين على عليه السلام نيز از گوشه و كنار در آمده و در مكه جمع شده بودند من جمله يعلى بن اميه از يمن وارد شده و عبد الله بن عامر نيز از بصره آمده و بآنها ملحق شده بودند. اجتماع اين گروه مخالف و شور و بحث آنها درباره مخالفت با على عليه السلام بجنگ جمل منجر گرديد عايشه هم براى اينكه از ساير زنان پيغمبر نيز براىخود كمك و همدستى فراهم كند بدين فكر افتاد كه ام سلمه و حفصه را نيز فريب دهد و آنها را هم همراه اين گروه براه اندازد ولى وقتى نزد ام سلمه رفت با مخالفت شديد وى روبرو شد. ام سلمه گفت اى عايشه مگر تو نبودى كه مردم را بقتل عثمان ترغيب مينمودى امروز چه شده است كه بخونخواهى او بپا خاستهاى؟و اين چه مخاصمت و دشمنى است كه با على مرتضى مينمائى در صورتيكه او برادر رسول خدا و جانشين اوست امروز هم مهاجر و انصار با او بيعت كردهاند گذشته از اينها مگر پيغمبر درباره زنان خود از قول خداى تعالى نفرمود كه:و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاولى (3) در خانههاى خود قرار گيريد و مانند ايام جاهليت خودنمائى نكنيد) سخنان ام سلمه مخصوصا استناد او بقرآن مجيد عايشه را كاملا خرد كرد و ياراى جوابگوئى در برابر او پيدا نكرد و چون از جانب ام سلمه نااميد شد پيش حفصه رفت. حفصه دعوت او را اجابت كرد ولى برادرش عبد الله بن عمر خواهر خود را از اين عمل ممانعت نمود،عايشه چون از طرف حفصه نيز مساعدتى نديد ناچار به تنهائى براه افتاد و فرماندهى اين عده ماجراجو را در اختيار گرفت! سابقا گفته شد كه معاويه نامهاى بزبير نوشته و او را براى احراز مقام خلافت تطميع نموده و بمخالفت على عليه السلام ترغيب كرده بود بدينجهت نظر اين گروه مخالف ابتداء بر اين بود كه بشام روند و معاويه را هم كه با على عليه السلام مخالف ميباشد با خود همدست نمايند اما معاويه كه قبلا از تصميم اين جمع خبر يافته بود پيش خود فكر كرد كه اگر اين گروه مخالف بشام برسند و بفرض اينكه بر على عليه السلام غالب شوند در اينصورت معاويه بايد بر طلحه و زبير بيعت كند لذا فورا نامهاى بامضاى مجهول نوشته و در آن نامه قيد نمود كه شما گول سخنان معاويه را نخوريد كه از وى كارى براى شما ساخته نيست زيرا او كه از طرف عثمان حاكم شام بود بعثمان كمك نكرد تا او را بقتل رسانيدند پس چگونه ممكن است بشما كمك كند؟معاويه اين نامه را بامضاى كس ديگر بزبير فرستاد.چون اين نامه بدست زبير رسيد مخالفين على عليه السلام را كه در رأس آنها عايشه قرار گرفته بود از مضمون نامه آگاه نمود (4) لذا از عزيمت بسوى شام منصرف شده و مصلحت را در آن ديدند كه به بصره روند زيرا طلحه و زبير در بصره و كوفه طرفداران زياد داشته و اميد پيشرفت آنها بيشتر بود. بالاخره عايشه بدستيارى طلحه و زبير و ساير مخالفين در مكه لشگر آرائىكرده و با پولى كه يعلى بن اميه در اختيار آنها گذاشته بود بقدر كافى وسائل و ساز و برگ جنگ تهيه نمودند و عايشه را نيز سوار شترى بنام (عسكر) نموده و راه بصره را در پيش گرفتند (5) . اين گروه براى اينكه على عليه السلام را غافلگير نموده و زودتر از وى بصره را بتصرف خويش در آورند بر سرعت حركت خود ميافزودند و غالبا مسافت زيادى را بدون استراحت و راحت باش مىپيمودند. در بين راه بجائى رسيدند كه آنجا را (حوئب) ميگفتند و چون شب بود براى رفع خستگى در آن محل فرود آمدند و باستراحت پرداختند،در آن شب سگهاى حوئب در اطراف چادر عايشه زياد پارس ميكردند بطوريكه در اثر صداى آنها عايشه از خواب پريد و از اسم آن محل جويا شد،چون اطلاع حاصل كرد كه آنجا را حوئب گويند سخت بهراس افتاد و از اقدامات خود درباره مخالفت با على عليه السلام پشيمان گرديد زيرا در حيات پيغمبر صلى الله عليه و آله از آنحضرت شنيده بود كه براى يكى از همسران وى سگهاى حوئب پارس خواهند كرد و صريحا رسول اكرم صلى الله عليه و آله بعايشه گفته بود:حميرا مبادا تو باشى. اكنون سخن پيغمبر بخاطرش افتاده و سخت پشيمان شده بود لذا اصرار داشت كه از آن قوم كناره گرفته و بمكه باز گردد! زبير چون اين وضع را مشاهده كرد چند نفر را وادار نمود كه بدروغ شهادت دهند كه آن محل حوئب نيست و فرسنگها مسافت از حوئب دور شدهاند،آن عده چنين كردند و عايشه هم باطمينان سوگند آنها مجددا به پيشروى خود بسوى بصره ادامه داد. چون بنزديكى بصره رسيدند طلحه و زبير به بزرگان بصره نامه نوشته و آنها را براى مخالفت با على عليه السلام بمنظور خونخواهى عثمان دعوت كردند آنها نيز جواب دادند كه كشندگان عثمان در مدينه هستند و آمدن شما ببصره براى اين منظوربيمعنى و بدون منطق است،ولى مخالفين اعتنائى بگفتار بزرگان بصره ننموده و بحالت تعرض بدان شهر حمله كردند و پس از كشتار زياد عثمان بن حنيف را كه از جانب على عليه السلام بحكومت بصره منصوب شده بود مجبور بتسليم نمودند و در نتيجه شهر بصره را بتصرف خود در آوردند. از طرفى على عليه السلام نيز در خلال اينمدت مشغول تعويض فرمانداران شهرستانها بوده و بطوريكه قبلا اشاره شد نامهاى هم بوسيله جرير بن عبد الله بجلى بمعاويه فرستاده و او را به بيعت خود دعوت كرده بود ولى معاويه بجاى پاسخ نامه على عليه السلام نامهاى بزبير نوشته و او را بمخالفت آنحضرت وادار نموده بود.على عليه السلام مجددا به جرير بن عبد الله نامهاى نوشت و تأكيد نمود كه بمحض وصول نامه من معاويه را وادار كن كه كارش را يكسره نموده و در اينمورد تصميم بگيرد و او را ميان جنگ و صلح مخير كن اگر تسليم شد از او بيعت بگير و چنانچه خيال جنگ دارد ما را آگاه گردان. اما معاويه على عليه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و بآنحضرت پاسخ نوشته بود كه كشندگان عثمان را تسليم وى نمايد. على عليه السلام كه در ميان مخالفين خود معاويه را از همه حيلهگرتر و نفوذ او را در شام نيز ميدانست تصميم گرفت كه ابتداء با لشگر مجهزى بشام رفته و كار معاويه را يكسره كند ولى در اين هنگام خبر رسيد كه عايشه بدستيارى طلحه و زبير بصره را متصرف شده و بعنوان خونخواهى عثمان مردم را عليه على عليه السلام شورانيدهاند على عليه السلام ناچار از تصميم حركت بشام منصرف شده و در صدد بر آمد كه اول شورشيان بصره را از ميان بردارد و سپس عازم شام گردد. على عليه السلام در مسجد بمنبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود برسول اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود: ايها الناس ان عايشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبير و كل منهما يرى الامر له دون صاحبه،اما طلحة فابن عمها و اما الزبير فختنها،و الله لو ظفروا بما ارادوا و لن ينالوا ذلك ابدا ليضربن احدهما عنق صاحبه بعد تنازع منهما شديد و الله ان راكبة الجمل الاحمر ما تقطع عقبة و لا تحل عقدةالا فى معصية الله و سخطه حتى تورد نفسها و من معها موارد الهلكة.اى و الله ليقتلن ثلثهم و ليهربن ثلثهم و ليثوبن ثلثهم و انها التى تنبحها كلاب الحوئب و انهما ليعلمان انهما مخطئان و رب عالم قتله جهله و معه علمه و لا ينفعه،حسبنا الله و نعم الوكيل (6) . (اى مردم عايشه بهمراهى طلحه و زبير بسوى بصره رفته و هر يك از طلحه و زبير حكومت را براى خود ميخواهد بدون ديگرى،اما طلحه پسر عموى عايشه است و زبير هم شوهر خواهر اوست بخدا سوگند اگر بدانچه ميخواهند ظفر يابند و (با اينكه) هرگز بدان نائل نخواهند شد هر يك از آندو گردن رفيقش را ميزند و سوگند بخدا اين زنى كه بشتر سرخ سوار شده (عايشه) بر هيچ پشتهاى نگذرد و هيچ عقدهاى را نگشايد مگر در معصيت و غضب خداى تعالى تا اينكه خود و همراهانش را بهلاكت اندازد،بخدا سوگند (از قشون آنها) ثلثشان كشته ميشود و ثلثشان فرار ميكنند و ثلثشان از طغيان خود بر ميگردند و اين عايشه همان زنى است كه سگهاى حوئب باو بانگ زنند (اشاره بفرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله) و طلحه و زبير ميدانند كه هر دو براه خطاء ميروند (ولى) چه بسا عالمى كه از علمش سود نبرد و جهلش او را بكشد خداوند ما را كافى است و چه وكيل خوبى است.) البته تجهيز لشگر عليه عايشه ام المؤمنين كه همسر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و دختر ابوبكر بود و همچنين براى سركوبى طلحه و زبير كه از شخصيتهاى مهم و از اصحاب سرشناس رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند چندان كار ساده و آسانى نبود از اينرو على عليه السلام اعمال خلاف آنها را كه در بصره مرتكب شده بودند باهل مدينه گوشزد نمود تا آنها را براى حركت بسوى بصره بمنظور جنگ با اصحاب جمل آماده نمايد لذا فرداى آنروز مجددا بمنبر رفته و ضمن ايراد خطبهاى چنين فرمود: فخرجوا يجرون حرمة رسول الله صلى الله عليه و آله كما تجر الامة عند شراءها متوجهين بها الى البصرة،فحبسا نساءهما فى بيوتهما و ابرزاحبيس رسول الله صلى الله عليه و آله لهما و لغيرهما فى جيش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعة و سمح لى بالبيعة طائعا غير مكره،فقدموا على عاملى بها و خزان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها.فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا،فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جره لحل لى قتل ذلك الجيش كله اذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا بيد،دع ما انهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدة التى دخلوا بها عليهم. (7) (يعنى مخالفين من از مكه خارج شدند و در حاليكه زوجه رسول خدا صلى الله عليه و آله را مانند كنيزى كه در موقع خريدنش (باين سو و آن سو) كشيده ميشود با خود بسوى بصره كشانيدند،طلحه و زبير زنهاى خود را در خانههايشان باز گذاشته و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان قشونى براى خود و ديگران نمايان ساختند و كسى از آن قشون نبود جز اينكه بمن اطاعت نموده و با اختيار و بدون اكراه بمن بيعت كرده بود (سپس نقض عهد كرده و) بر عامل من (عثمان بن حنيف) و بر خزانه داران بيت المال مسلمين و ساير مردم بصره وارد شده گروهى را بصبر (با چوب و سنگ و غيره) كشته و گروهى را هم بمكر و حيله بقتل رسانيدهاند،بخدا سوگند اگر از مسلمين جز بمرد واحدى دست نمييافتند كه او را عمدا و بيگناه كشته باشند كشتن تمام لشگريان مخالفين براى من حلال بود زيرا آنها در آنجا حاضر بودند و از كار زشت و منكر نهى ننموده و با زبان و دست از كشته شدن آنفرد بيگناه ممانعت نكردهاند،صرفنظر از اين مطلب آنان بتعداد لشگريان خود از مسلمين را بقتل رسانيدهاند) . على عليه السلام با خطابه شيوا و بليغ خود اهل مدينه را از قضايا آگاه ساخت و نقشههاى مزورانه اصحاب جمل را كه پس از بيعت بآنحضرت نقض عهد كرده وموجب بروز اينگونه حوادث شده بودند بر آنها روشن نمود و براى دفع اين غائله مردم مدينه را از جا حركت داد. على عليه السلام سهل بن حنيف را در مدينه بجاى خود گذاشت و گروهى از مهاجر و انصار را كه اكثر آنها از بدريان بودند بسيج نموده و راه بصره را در پيش گرفت و امام حسن و مالك اشتر و محمد بن ابوبكر را با تنى چند بكوفه فرستاد تا سپاهى نيز در آنشهر براى ملحق شدن به لشگريان على عليه السلام تجهيز نمايند. در آنموقع فرماندار كوفه ابوموسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت كوفه را داشت و على عليه السلام باو نوشته بود كه از مردم كوفه بآنحضرت بيعت گيرد ولى او بتصور اينكه طرفدارى از خونخواهى عثمان و كمك بطلحه و زبير او را در محل اوليه خود ثابت خواهد نمود مردم كوفه را بحمايت طلحه و زبير كه بظاهر مدعى خون عثمان بودند دعوت كرد و از بيعت گرفتن براى على عليه السلام خوددارى نمود. فرستادگان على عليه السلام هر قدر او را نصيحت كردند سودى نبخشيد تا اينكه مالك اشتر دار الاماره را اشغال نموده و غلامان ابوموسى را مضروب و پراكنده ساخت و چون در آن هنگام خود ابوموسى در مسجد بود مالك بمسجد وارد شد و ابو موسى را از منبر پائين كشيد و بانگ زد اى احمق و خائن،مردم جز على عليه السلام بكسى بيعت نميكنند ابوموسى وقتى خود را در دست مالك عاجز ديد سكوت اختيار كرد و از در التماس و زارى بر آمد سپس مالك بمنبر شد و مردم را براى بيعت بعلى عليه السلام فرا خواند و تقريبا از تمام مردم كوفه بيعت گرفت و توانست در اندك مدتى در حدود دوازده هزار نفر تجهيز كرده و بخدمت آنحضرت روانه نمايد . اين عده از كوفه حركت نموده و در محلى بنام ذيقار باردوگاه على عليه السلام پيوستند و پس از اظهار خرسندى از ديدار آنحضرت عرض كردند سپاس خداى را كه ما را براى همجوارى تو مخصوص گردانيد و بياريت گرامى فرمود،على عليه السلام هم ضمن قدردانى از آنان بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنها را ستود و آنگاه در مورد طلحه و زبير كه نقض عهدكرده و به بهانه خونخواهى عثمان از وى به بصره آمده بودند سخنانى فرمود و سپاهيان را از جريان اوضاع و احوال آگاه گردانيد و آنان نيز پس از استماع بيانات على عليه السلام آمادگى خود را براى فداكارى و جانبازى در راه حق بمنظور از بين بردن اين فتنه باطلاع حضرتش برسانيدند (8) . على عليه السلام با سپاهيان خود از ذيقار حركت و تا محلى بنام زاويه كه در چند كيلومترى بصره بود پيش رفت و در آنجا اردو زد و چون آن بزرگوار هميشه صلح و آشتى را بر جنگ و خونريزى ترجيح ميداد از همان محل نامهاى بطلحه و زبير فرستاد و آنها را نصيحت نمود و علاوه بر مكتوب ارسالى چند نفر من جمله قعقاع بن عمرو را نيز براى مذاكره با اصحاب جمل بسوى بصره فرستاد تا آنها را با پند و اندرز از وخامت عاقبت اين كار بر حذر دارند ولى مخالفين كه خود را در اين جنگ غالب و پيروز مىپنداشتند از قبول هرگونه پندى خود دارى نمودند زيرا عايشه از مخالفت ابوموسى با على عليه السلام در كوفه آگاه شده بود و تصور ميكرد كه از مردم كوفه كسى آنحضرت را يارى نخواهد نمود و چون يقين كردند كه على عليه السلام به نزديكى بصره رسيده است عايشه كه فرماندهى كل سپاه جمل را بعهده داشت بزبير مأموريت داد كه بكمك طلحه و مروان و سايرين بصف آرائى سپاه پرداخته و آماده جنگ باشند و تعداد افراد اين سپاه در حدود سى هزار نفر بود كه اصحاب جمل آنها را در مسير راه از شهرهاى مختلف جمع آورى كرده بودند. قعقاع كه از سخنان خود نتيجه نگرفته و از طرفى صف آرائى سپاهيان مخالفين را مشاهده كرد بنزد على عليه السلام برگشت و او را در جريان امر گذاشت. در خلال اينمدت تعداد سه هزار نفر نيز از مردم بصره (از قبيله ربيعه) بسپاهيان على عليه السلام پيوسته بودند كه مجموع آنها در حدود بيست هزار نفر بوده است و چون آنجناب اصحاب جمل را مصمم بجنگ ديد فرماندهان خود را كه از جمله مالك اشتر و عدى بن حاتم و محمد بن ابى بكر و عمار ياسر و ديگران بودند از نيت طلحه و زبير آگاه ساخته و مأموريتهاى رزمى آنها را نيز تعيين و مشخص نمود. عايشه هم با سپاه خود راه زاويه را كه در شمال بصره و محل مناسبى براى دفاع از شهر بود در پيش گرفت و پس از رسيدن بدانجا در مقابل لشگريان على عليه السلام توقف نمود و بنا بروايات بعضى از مورخين صف آرائى سپاهيان طرفين در برابر هم در روز 17 جمادى الثانى سال 36 هجرى و بنقل صاحب ناسخ التواريخ در روز 19 جمادى الاولى سال 36 بود (9) . روز بعد زبير واحدهاى مختلفه سپاه جمل را فرمان داد تا منظما بسوى لشگريان على عليه السلام پيش روند چون آنحضرت متوجه شد كه قريبا آتش جنگ شعلهور ميشود بلشگريان خود فرمان عقب نشينى داد كه شايد جنگ در نگيرد و كار بصلح و صفا خاتمه يابد،عايشه نيز سپاه خود را فرمان برگشت داد و در آنروز كه اولين روز جنگ بود ميان طرفين جنگى واقع نشد. فرداى آن روز كه هر دو سپاه لباس جنگ پوشيده و مقابل هم ايستاده بودند على عليه السلام بتنهائى از سپاهيان خود جدا شد و بدون شمشير و زره بسوى سپاه بصره اسب تاخت تا بصف مقدم سپاه جمل رسيد و با صداى بلند زبير را صدا زد.همه مات و مبهوت شده و نميدانستند كه مقصود على عليه السلام از اين يكه تازى چيست و با رشادت بى نظيرى كه فرد و تنها بدون شمشير و زره بمقابل صفوف دشمن آمده است چه نظرى دارد؟ زبير كه در كنار هودج عايشه بود غرق در فولاد و زره شد و ركاب بر اسب زد و در مقابل على عليه السلام ايستاد،چون عايشه زبير را در برابر آنحضرت ديد مرگ او را حتمى دانست ولى ملتزمين ركاب باو گفتند خاطر جمع باش على باين ترتيب كسى را نميكشد و شمشير هم نبسته است حتما با زبير كار دارد. زبير چشم بچشم على عليه السلام دوخت تا ببيند با او چكار دارد. على عليه السلام فرمود اين چه بساطى است كه شما راه انداختهايد؟ زبير گفت براى خونخواهى عثمان! على عليه السلام فرمود اگر راست ميگوئيد شما دستهاى خود را بسته وخودتان را تسليم ورثه عثمان كنيد مگر غير از شما كس ديگرى محرك قتل عثمان بود؟ زبير سكوت كرد،على عليه السلام فرمود من آمدم كه ترا از اشتباه خارج كنم و سخنان چندى را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله بتو فرموده و تو آنها را فراموش كردهاى بتو تذكر دهم،آنگاه فرمود اى زبير ياد دارى كه من روزى دنبال رسول خدا صلى الله عليه و آله ميگشتم و او در منزل عمرو بن عوف بود و چون بدانجا آمدم آنحضرت دست ترا در دست خود گرفته بود و بمحض ورود من رسول اكرم صلى الله عليه و آله پيشدستى فرمود و بمن سلام كرد،تو گفتى اى على چرا تكبر كردى و زودتر به پيغمبر سلام نكردى؟ پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود اى زبير على متكبر نيست و در آينده تو با او جنگ خواهى كرد و جنگ تو ظالمانه است! باز فرمود:يادت ميآيد كه روزى رسول اكرم صلى الله عليه و آله بتو فرمود آيا على را دوست دارى؟گفتى بلى يا رسول الله او پسر دائى من است آنحضرت فرمود با وجود اين با او بجنگ و ستيز خواهى ايستاد! على عليه السلام نظير اين سخنان را بگوش زبير خواند و زبير از شنيدن و ياد نمودن آنها عزم و ارادهاش سست شد و گذشتهها را بياد آورد و ديد چگونه بطمع دنيا با پسر دائى خود كه جانشين پيغمبر هم هست بجنگ برخاسته و خود را براى هميشه گرفتار غضب الهى مىنمايد (10) .! زبير شرمنده شد و از على عليه السلام معذرت خواست عرض كرد:قول ميدهم كه همين الان از سپاه بصره خارج شوم و كوچكترين دخالتى در اينكار نكنم،على عليه السلام بطرف سپاه خود روان شد زبير هم بهت زده و متزلزل نزد عايشه برگشت. عايشه پرسيد على چكارت داشت؟گفت راجع بگذشتهها صحبت ميكرد،عايشه گفت احساس ميكنم كه چند كلمه سخن على ترا متزلزل كرده است البته حق هم دارى كيست كه با على روبرو شود و رعب و هيبت على در اركان وجود او لرزهنياندازد و اين امر مسلم است زيرا حريف ما كسى است كه ابطال و شجعان عرب از ذكر نام او بخود ميلرزند. عايشه از اين سخنان نيشدار آنقدر گفت تا زبير را بخشم آورد،پسرش عبد الله بن زبير نيز سخنان عايشه را تأييد كرد زبير به پسرش گفت من قسم خوردهام كه در اين غائله جنگ ننمايم،عبد الله گفت قسم را ميتوان با دادن كفاره جبران نمود،زبير خشمگين شد و غلام خود را بكفاره قسمى كه خورده بود آزاد كرد و يكسر بسپاه على عليه السلام تاخت. على عليه السلام فرمود زبير را آزاد گذاريد او خيال جنگ ندارد،زبير هم مقدارى از اين حملات نمايشى را بدون اينكه بكسى زخمى بزند يا خود زخمى بر دارد انجام داد و چون بطرف سپاه بصره بازگشت بپسرش عبد الله و همچنين بعايشه رو نمود و گفت ديديد كه من از حمله باينها ترسى ندارم عبد الله خنديد و گفت اينهم يكنوع حيله است ولى زبير باين سخنان گوش نداد و از لشگرگاه جمل خارج شد و بوادى السباع رفت و در آنجا مهمان مردى بنام عمرو بن جرموز شد و چون بخواب رفت عمرو شمشير بر كشيد و سر زبير را بريد بدنش را زير خاك كرد و سر را پيش على عليه السلام آورد،حضرت فرمود چرا زبير را كشتى كار خوبى نكردهاى زيرا او مهمان تو بود و علاوه بر اين از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه بقاتل زبير لعنت ميفرستاد و او را نفرين ميكرد. عمرو متحير شد و تا حدى هم متأسف گرديد و آنگاه بعلى عليه السلام گفت من نميدانم با شما خانواده بنى هاشم چگونه بايد رفتار كرد كسى شما را نافرمانى كند لعنت ميفرستيد و اگر دشمنانتان را بكشد باز لعنت ميفرستيد (11) . بارى پس از رفتن زبير پسرش عبد الله بدستور عايشه لشگريان جمل را فرمان داد تا سپاهيان على عليه السلام را تيرباران كنند و عساكر كوفه نيز بانگ بر آورده و از آنحضرت اجازه جنگ خواستند. على عليه السلام كه هميشه صلح را بر جنگ ترجيح ميداد حوصله نمود تا بلكهتا سر حد امكان از وقوع جنگ جلوگيرى كند ولى در اثر سكوت لشگريان على عليه السلام دشمن جرىتر شده و بر شدت تير اندازى همى افزودند تا اينكه چند نفر از عساكر كوفه را زخمى نمودند. على عليه السلام بار ديگر براى هدايت آنان جوانى بنام مسلم را با يك جلد قرآن نزد آنها فرستاد تا آنها را از نزديك باحكام قرآن دعوت كند،آن جوان سعادتمند كه خود داوطلب رفتن باين مأموريت خطير شده بود نزديك سپاهيان جمل رسيد اما در اثر حمله و ضرب شمشير آنها پس از جدا شدن دستهايش از بدن بدرجه عاليه شهادت رسيد و اوراق قرآن نيز پريشان شد و بر زمين ريخت! وقتى على عليه السلام آن صحنه را مشاهده كرد فرمود: لا حول و لا قوة الا باللهـالان طاب القتال. (اكنون جنگ شيرين شده است) و بلا فاصله سربازان را فرمان رزم داد و پسرش محمد حنفيه را مأمور حمله بصفوف سربازان دشمن نموده و چنين فرمود: تزول الجبال و لا تزل.... (12) . (كوهها از جا كنده شوند تو از جايت تكان مخور دندان روى دندان بفشار و كاسه سرت را بخدا عاريه ده،پاى خود را چون ميخ در زمين بكوب و تا آخرين صفوف لشگر چشم انداز تو باشد و بدانكه پيروزى از جانب خداوند سبحان است) . محمد حنفيه فورا بحمله پرداخت و با اينكه شجاع دلير و قهرمان رزمندهاى بود ولى در اثر كثرت تيرها كه بوسيله تير اندازان دشمن مانند باران باطرافش مىباريد كمى تأمل نمود تا بلكه شدت بارش تيرها اندكى كاهش يابد در اينموقع على عليه السلام نزديكش شد و دست بر سينه او زد و فرمود: ادرك عرق من امك. يعنى اين احتياط و ملاحظه كارى از مادرت بتو رسيده و الا پدرت كه اين چنيننيست آنگاه على عليه السلام خود فرد و يكتنه بر صفوف سپاه جمل حمله برد! على عليه السلام مانند شعلههاى آتشى كه بر خرمن كاه افتد در اندك زمانى صورت بندى رزمى قشون جمل را متلاشى ساخت و بسيارى از شجاعان و نام آوران نامى را كه در برابر او عرض اندام ميكردند بخاك و خون افكند و بقدرى رشادت نمود و شمشير زد كه شمشيرش خم شد آنگاه خود را كنار كشيد و شمشير را با زانوى خويش راست گردانيد و مجدا بحمله پرداخت و پس از جنگ و جدال شديد بقرارگاه خود مراجعت فرمود و به محمد حنفيه گفت اى پسر حنفيه اين چنين حمله كن،اصحاب على عليه السلام عرض كردند يا امير المؤمنين محمد شجاع كم نظيرى است اما كيست در قوت دل و نيروى بازو همانند شما باشد. آنگاه محمد حنفيه با تنى چند از انصار و جنگجويان بدر بحمله پرداخت و پس از كشتار زياد از سپاه مخالفين مظفرانه بمحل خود بازگشت و در نتيجه اين حملات در همان روز اول جنگ شكست فاحشى بسپاه بصره روى داد و در روز دوم و سيم نيز در اثر حملات و پيشروى عساكر كوفه سپاه جمل عقب نشينى كرده و نيروى هر گونه مقاومت از آنان سلب گرديد. فرماندهان زير دست على عليه السلام مانند مالك اشتر و عمار ياسر و ديگران هر يك بنوبه خود رشادتها نموده و دشمن را مانند برگ خزان بزمين فرو ريختند،از آنسو طلحه نيز مردم را بصبر و مقاومت دعوت نموده و از پراكندگى و فرار آنها جلوگيرى ميكرد.در اينموقع مروان بن حكم كه از طلحه چندان خوشدل نبود پشت سر غلام خود كمين كرده و تيرى جانگداز و زهر آلود بسوى طلحه انداخت كه اتفاقا آن تير هم مؤثر واقع شد و طلحه را بهلاكت رسانيد. با مرگ طلحه سپاهيان جمل پراكنده شده و فرار نمودند و لشگريان على عليه السلام هم به تعاقب آنها پرداختند و تنها قبيله بنى ضبه مانده بود كه اطراف هودج عايشه را گرفته و با سر سختى عجيبى از او دفاع ميكردند. فرماندهان على عليه السلام با شجاعت بى نظيرى به حمله پرداخته و رو به هودج عايشه گذاشتند،هر دستى كه مهار شتر عايشه را ميگرفت بضرب شمشير لشگريان علىعليه السلام از بازو ميافتاد تا اينكه عبد الرحمن بن صرد و بنقل بعضى امام حسن عليه السلام خود را بشتر رسانيده و آنرا پى نمود،هودج در افتاد و مدافعين آن هم فرار كردند. على عليه السلام اسب براند و نزد عايشه آمد و فرمود: يا عايشة أهكذا امرك رسول الله ان تفعلى؟ (اى عايشه آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله ترا فرموده بود كه اين چنين كنى؟) عايشه گفت: يا ابا الحسن ظفرت فاحسن و ملكت فاسجح! (يا على ظفر يافتى نيكوئى كن و مالك شدى عفو و مدارا فرما!) (13) . على عليه السلام محمد بن ابى بكر را مأمور نمود كه خواهرش عايشه را مراقبت كند و بعد هم او را بمدينه فرستاد، جنگ جمل در روز سيم پايان يافت و لشگريان على عليه السلام شهر بصره را متصرف شدند و چنانكه سابقا اشاره شد لشگريان آنحضرت در حدود بيست هزار نفر بودند كه قريب هزار و هفتصد نفر بدرجه شهادت رسيدند و از سپاه جمل هم كه سى هزار نفر بودند در حدود سيزده هزار بقتل رسيدند و در هر حال فتنه بزرگى بود كه بدست عايشه ام المؤمنين و بدستيارى طلحه و زبير بر پا شده بود و نتيجه اين فتنه و فساد بمرگ طلحه و زبير انجاميد و رفتار على عليه السلام با عايشه و مردم مغلوب بصره هم،سيماى بزرگوارى و جوانمردى او را آشكار ساخت. فراريان سپاه جمل كه در اطراف بصره متوارى بودند جرأت بيرون آمدن از مخفيگاههاى خود را نداشتند على عليه السلام فرمان داد كه هر كس سلاح خود را زمين گذارد و تسليم شود مشمول فرمان عفو عمومى است،بصريها كه در انتظار بودند آنجناب بتلافى گذشته خواهد پرداخت از شنيدن اين خبر مسرور شدند و اسلحه را كنار گذاشته و بخانههاى خود رفتند. على عليه السلام دستور داد كه مردم روز جمعه در مسجد جامع بصره براىنماز حاضر شوند و اهل بصره هم حضور يافته و با آنجناب نماز خواندند و پس از نماز على عليه السلام بپا خاست و آنان را مورد مذمت قرار داد و فرمود: كنتم جند المرأة و اتباع البهيمة،رغا فاجبتم و عقر فهربتم،اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق و دينكم نفاق... (14) . (اى مردم بصره شما سپاه زنى و پيروان چارپائى (شتر عايشه) بوديد،بصداى شتر جمع شديد و چون پى شد فرار كرديد،اخلاق شما سست،و پيمانتان ناپايدار و آيين شما دوروئى است.. .) مردم بصره از استماع بيانات على عليه السلام شرمنده و خجل شده و از گذشته معذرت خواستند و بيعت آنحضرت را پذيرفته و براى بار دوم در مسجد بيعت خود را تجديد نمودند. على عليه السلام براى برقرارى نظم و آرامش چند روز در بصره توقف فرمود و در خلال اينمدت بمنبر رفته و با خطبههاى فصيح و آتشين مردم را بخدا پرستى و تقوى و پاكدامنى دعوت كرد و آنها را از ايجاد فتنه و فساد و گمراهى بر حذر داشت و اعمال خلاف و ناشايست عايشه و طلحه و زبير را باهالى بصره كه خود نيز شاهد جريان آن بودند روشن كرد و نتيجه پيمان شكنى آنها را كه منجر بقتل عده زيادى گرديد باطلاع مردم رسانيد و بالاخره پس از بيعت گرفتن و استقرار آرامش در آن منطقه عبد الله بن عباس را بفرماندارى آنشهر منصوب و خود نيز بهمراهى لشگريان خويش راه كوفه را در پيش گرفت و براى بلاد ديگر نيز فرماندارانى اعزام كرده و مالك اشتر را هم بحكومت نصيبين منصوب نمود. اين جنگ اثرات و نتايج سوئى را در بر داشت از جمله بر اساس معنوى اسلام لطمات بزرگى زد و حس كين خواهى را در عرب زنده نمود و اساس اختلاف و عداوت را در آنها استوار كرد زيرا اين جنگ ميان بيست هزار نفر سپاهيان على عليه السلام و سى هزار نفر سپاه جمل بود كه تلفات سه روزه آن در حدود پانزده هزارنفر و بعضى هم آنرا بالغ بر هيجده الى بيست و پنجهزار نفر نوشتهاند. ديگر از اثرات سياسى جنگ جمل اين بود كه اختلافات قبلى و تفرقه مسلمين را زيادتر نمود و راه وصول معاويه را بخلافت نزديكتر ساخت زيرا در طول اين مدت معاويه توانست با استفاده از فرصت به جمع آورى سپاه و فريب مردم اقدام كند و شورش عايشه و طلحه و زبير را در شام اهميت داده و زمينه را براى مخالفت با على عليه السلام ببهانه خونخواهى عثمان آماده نمايد. پيش نوشتها: (1) اثبات الوصيه مسعودى. (2) يهودى لنگ و ريش درازى بود در مدينه كه عايشه عثمان را باو تشبيه ميكرد. (3) سوره احزاب آيه .33 (4) علت مخالفت عايشه ابتداء با عثمان و بعد با على(ع) از اين سبب بود كه او و حفصه در زمان خلافت پدرانشان حقوق زيادى دريافت ميكردند و چون عثمان بخلافت رسيد همه چيز را بخويشاوندان خود داد و دست عايشه و سايرين را از اين حقوقهاى گزاف كوتاه نمود در نتيجه عايشه با عثمان مخالف شد و مردم را بكشتن او تحريك نمود. اما مخالفت او با على(ع) بمناسبت عواملى چند بود:از جمله على(ع) در زمان خلافت ابوبكر رقيب او بود و با وجود آنحضرت ابوبكر را چنانكه بايد و شايد اظهار شخصيت مشكل بود و عايشه نمىتوانست و يا نميخواست كسى را بالاتر از پدرش ببيند،از طرفى عياشه هووى خديجه بود و محبتهائى كه رسول اكرم(ص) بخديجه و مخصوصا بدخترش فاطمه عليها السام اظهار ميكرد احساسات زنانه عايشه را جريحه دار مىنمود،او ميخواست در نظر پيغمبر(ص) از همه گرامىتر باشد ولى ميديد آنحضرت هنوز پس از فوت خديجه هم فداكاريها و محبتهاى او را فراموش نكرده است و فاطمه عليها السلام را نيز كه يادگار او ميباشد بىنهايت دوست دارد و چون فاطمه زوجه على(ع) بود لذا نسبت بعلى(ع) نيز كينه توزى ميكرد. علت ديگر مخالفت عايشه با على(ع) اين بود كه عثمان حقوق گزاف او را بريده و بخويشاوندان خود داده بود و عايشه انتظار داشت كه در آتيه اين شكست و ضرر اقتصادى را تأمين خواهد نمود ولى وقتى شنيد على(ع) خليفه شده است مسأله مالى براى وى خيلى مشكلتر و بغرنجتر از زمان عثمان شد زيرا او على(ع) را ميشناخت و ميدانست كه على(ع) ناچيزترين مقدارى را كه در حساب نبايد از خزانه بيت المال بفرزند دلبند خود نيز ندهد تا چه رسد بعايشه،همچنين سعى ميكرد كه خلافت را از بنىهاشم منتزع نموده و در قبيله خود مستقر كند با اين ترتيب مسلم بود كه عايشه نميتوانست دست از مبارزه بردارد و ناچار بود كه از تمام مردم شورش طلب براى انجام مقصود خود يارى جسته و از وجود آنها استفاده كند. (5) اين جنگ را بعلت اينكه عايشه سوار شتر شده بود جنگ جمل و باز چون در بصره اتفاق افتاده جنگ بصره نيز ميگويند. (6) ناسخ التواريخ احوالات امير المؤمنين كتاب جمل ص .41 (7) نهج البلاغه از خطبه .171 (8) ارشاد جلد 1 باب سيم فصل .21 (9) ناسخ احوالات امير المؤمنين كتاب جمل ص .70 (10) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .202 (11) منتخب التواريخ ص 178ـابن ابى الحديد جلد .1 (12) نهج البلاغه كلام .11 (13) منتخب التواريخ ص 179ـناسخ كتاب امير المؤمنين كتاب جمل ص .85 (14) نهج البلاغه كلام .13 ألا و ان معاوية قاد لمة من الغواة و عمس عليهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنية . (نهج البلاغه كلام 51) جنگ جمل با شرحى كه گذشت بنفع على عليه السلام خاتمه يافت ولى اين فتح و پيروزى او را براى هميشه آسوده نكرد بلكه مدعى و رقيب ديگرى مانند معاوية بن ابيسفيان در شام بود كه از زمان خلافت عمر در آنشهر فرمانروائى كرده و از دير باز در حكومت آن ناحيه چشم طمع دوخته بود و هميخواست كه تا آخر عمر در آنجا مستقلا امارت نمايد بدينجهت على عليه السلام ناچار بود كه اين رقيب حيلهگر و اتباعش را هم كه بقاسطين مشهور بودند از ميان بردارد. على عليه السلام براى حمله بشام كوفه را مركز فعاليت خود قرار داده و به تجهيز سپاه پرداخت. از طرفى مالك اشتر كه بفرماندارى نصيبين منصوب شده بود در بين راه با ضحاك بن قيس والى حران مصادف شد و چون ضحاك از جانب معاويه فرماندار آن ناحيه بود راه را براى حركت مالك مسدود ساخت ولى مالك با او نبرد داده و لشگريان وى را متوارى ساخت. چون معاويه از شكست ضحاك با خبر شد فورا عبد الرحمن بن خالد را با لشگرىانبوه بجنگ مالك فرستاد و عبد الرحمن با سرعتى تمام با سربازان خود در اراضى رقه روبروى مالك فرود آمد و با اينكه نيروى او از هر جهت كامل و چند برابر عده مالك بود ولى در اثر حملات شجاعانه مالك شكست فاحش يافته و مجبور بفرار شد،سربازان مالك نيز بتعاقب آنها پرداخته و همه را بكلى از آنحدود خارج ساختند ورقه و جزيره را كه در دست شاميان بود بتصرف خود در آوردند. مالك اشتر نامهاى بعلى عليه السلام نوشت و فرار ضحاك و شكست عبد الرحمن را به آنجناب توضيح داد و بحيله گريهاى معاويه اشاره كرد و اضافه نمود كه بهترين دليل بر مخالفت معاويه نسبت بعلى عليه السلام لشگر فرستادن او بجنگ مالك است و خود نيز براى يك جنگ بزرگ و قطعى آماده و مهيا است. چون نامه مالك بدست على عليه السلام رسيد بر فراز منبر رفت و پس از قرائت نامه مالك خدعه و حيلهگرى معاويه را بدانها تذكر داد تا عدهاى كه دشمنى معاويه را با على عليه السلام چندان يقين نميكردند از شك و ترديد خارج شده و قول حتمى دادند كه آنحضرت در اينمورد هر گونه صلاح بداند و دستور دهد آنها نيز اطاعت خواهند نمود. سابقا اشاره شد كه على عليه السلام پس از انتخاب شدن بخلافت در مدينه در صدد حمله بشام بود كه شنيد طلحه و زبير بصره را متصرف شده و عامل او را بيرون كردهاند لذا از تصميم خود منصرف شد و راه بصره را در پيش گرفت و علت تصميم آنحضرت براى حمله بشام اين بود كه معاويه در پاسخ نامه او كه معاويه را به بيعت خود فرا خوانده بود نه تنها تن به بيعت نداده بلكه مانند طلحه و زبير على عليه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و خونخواهى از قتله عثمان را بهانه و دستاويز خود قرار داده بود. معاويه در نامهاش چنين نوشته بود:از معاوية بن صخر بعلى بن ابيطالب اما بعدـبجان خودم سوگند اگر دامن تو بخون عثمان آلوده نبود مسلمين كه با تو بيعت كردند تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ولى تو مهاجرين را بقتل عثمان تحريك كردى و انصار را از يارى او ممانعت نمودى و مردم نادان سخن ترا اطاعت كرده واو را مظلومانه بقتل رسانيدند،اكنون مردم شام از پاى ننشينند و دست از مقاتلت تو بر ندارند تا اينكه قتله عثمان را به آنها سپارى و امر خلافت را هم بشورى واگذارى و حجت تو بر من مانند حجت تو بر طلحه و زبير نيست زيرا آنها با تو بيعت كرده بودند ولى من با تو بيعت نكردهام همچنين حجت تو بر مردم شام مانند حجت تو بر مردم بصره نيست چه اهل بصره ترا اطاعت كرده بودند اما شاميان ترا اطاعت نكردهاند و اما شرافت ترا در اسلام و قرابت ترا با پيغمبر و موقعيت ترا در ميان قريش انكار نميكنم و السلام (1) ! از آنچه تا كنون درباره قتل عثمان گفته شد چنين بر ميآيد كه موضوع خونخواهى از قتله عثمان در آنروزها براى هر ياغى و طاغى دستاويز و بهانهاى براى فتنه انگيزى شده بود و عجب اينكه همان قتله عثمان ادعاى خونخواهى ميكردند و كسى را متهم اين ماجرا مينمودند كه نه تنها در قتل عثمان دخالتى نداشت بلكه بمنظور خير خواهى او را نصيحت كرد و در موقع محاصره خانهاش بوسيله مردم مدينه براى رفع تشنگى او آب هم بمنزل وى فرستاده بود! استاد عبد الله علايلى در كتاب ايام الحسين كه از تأليفات اوست چنين مينويسد: از شگفتىهاى مسخره آميز تقدير اينست كه عمرو عاص مردم را بر كشتن عثمان تحريك كند،عايشه روبروى او آشكارا بمخالفت برخيزد،معاويه از يارى او شانه خالى نمايد،طلحه و زبير بمخالفين وى كمك كنند و آنگاه اينها هر يك ديگرى را بخونخواهى او تشويق كنند و خون عثمان را از على بن ابيطالب كه خير خواهانه باو اندرز داده و او را از اين سرانجام بر حذر داشته و در پيشامدها سپر بلاى او شده است مطالبه نمايند (2) ! بارى على عليه السلام نامه معاويه را پاسخ نوشت كه بيعت من يك بيعت عمومى است و شامل همه افراد مسلمين ميباشد اعم از كسانى كه در موقع بيعت در مدينه حاضر بوده و يا كسانى كه در بصره و شام و شهرهاى ديگر باشند و تو گمان كردىكه با تهمت زدن قتل عثمان نسبت بمن ميتوانى از بيعت من سرپيچى كنى و همه ميدانند كه او را من نكشتهام تا قصاصى بر من لازم آيد و ورثه عثمان در طلب خون او از تو سزاوارترند و تو خود از كسانى هستى كه با او مخالفت كردى و در آنموقع كه از تو كمك خواست وى را يارى نكردى تا كشته شد. على عليه السلام در نامه ديگرى هم كه بمعاويه نوشته بدين مطلب اشاره كرده و فرمايد: فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتلته فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك و خذلته حيث كان النصر له (3) . (و اما زياد سخن گفتن تو درباره عثمان و كشندگان او بيمورد است زيرا تو عثمان را وقتى كه بسود خودت بود يارى كردى ولى در آنموقع كه كمك تو بحال او سودمند بود او را يارى نكردى.) على عليه السلام از موقع ورود بكوفه چند ماهى كه در آنشهر اقامت داشت براى جلوگيرى از وقوع جنگ با شاميان چند مرتبه بمعاويه نامه نوشته و او را نصيحت كرد و عواقب وخيم مخالفت و ناسازگارى او را كه موجب جنگ و خونريزى گرديد بوى تذكر داد ولى از اينهمه نامهنگارى نتيجهاى حاصل نشد و معاويه لجوج هر دفعه در پاسخ نامههاى آنحضرت همان سخنان سابق خود را نوشته و او را بقتل عثمان متهم نمود!و يكى از نامههاى خود را بوسيله مردى از طايفه عبس كه (در اثر تبليغات سوء معاويه) از دشمنان على (ع) بود بحضور آنحضرت فرستاد و چون آنمرد وارد كوفه شد يكسر بمسجد رفت و نامه معاويه را تقديم نمود. على عليه السلام از او پرسيد در شام چه خبر است؟آنمرد با گستاخى گفت سينه تمام اهل شام از بغض و كينه تو مالامال است و تا خون عثمان را از تو نستانند آرام نخواهند نشست! على عليه السلام فرمود اى احمق معاويه ترا گول زده است كشندگان عثمانجز چند نفر كه يكى از آنها نيز معاويه بود كس ديگرى نيست،چند نفر از اصحاب آنجناب خواستند آنمرد را بقتل رسانند اما على عليه السلام مانع شد و فرمود او سفير است و بر سفير باكى نيست آنگاه نامه معاويه را باز كرد و ديد فقط نوشته شده:بسم الله الرحمن الرحيم.و بچيز ديگرى اشاره نگرديده است على عليه السلام فرمود معاويه تصميم جنگ دارد!و سپس سخنى چند از حسن نيت خود و مكر و فريب معاويه بمردم صحبت كرد و آنها را براى مبارزه با حيله گريهاى معاويه دعوت فرمود. سفير معاويه كه از بزرگوارى و سخنان على عليه السلام بهيجان آمده بود بلند شد و گفت :يا امير المؤمنين مرا ببخش من ترا بيش از هر كس دشمن داشتم ولى اكنون دوستت دارم زيرا حقايق امور بر من روشن شد و دانستم كه معاويه تمام مردم شام را مثل من فريفته است اجازت فرما كه پس از اين در ركاب همايون تو خدمتگزار باشم و بدينوسيله كينه و بغض سابق را بارادت و محبت تو تبديل گردانم،على عليه السلام او را نوازش كرد و باصحاب خود فرمود كه از وى نگهدارى كنند. چون اين خبر بمعاويه رسيد بسيار اندوهگين شد و گفت اين مرد تمام اسرار ما را بعلى خواهد گفت پس خوبست پيش از اينكه على بما حمله كند ما در اينكار باو پيشدستى كنيم. معاويه براى انجام اين امر از تمام بزرگان نزديك بخود و از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در مدينه بودند و مخصوصا از بنى اميه دعوت نمود كه در اين مورد با وى همكارى كرده و او را يارى و مساعدت نمايند لذا براى هر يك از آنان نامه جداگانه نوشت و آنها را بكمك خود خواند ولى جز بنى اميه كسى بدعوت او پاسخ مثبتى نداد حتى عبد الله بن عمر صراحة نوشت كه از حيله و نيرنگ معاويه با خبر است و او خود از فرستادن كمك براى عثمان عمدا خوددارى نمود تا عثمان كشته شود و او مستقلا در شام حكومت كند. بعضى از رجال و صحابه نيز جوابى شبيه پاسخ عبد الله بمعاويه دادند و از همكارى با او خوددارى نمودند و معاويه فقط بپشتيبانى بنى اميه در صدد مقابله و مقاتله با على عليه السلام بر آمد ولى پيش خود فكر كرد كه انجام اينكار بدين سادگيها همنيست و طرف شدن با على عليه السلام كار هر كسى نباشد زيرا على عليه السلام از هر جهت بر معاويه امتياز و برترى دارد و از نظر زهد و علم و شجاعت و تقوى طرف قياس با معاويه نيست و از حيث حسب و نسب و قرابت به رسول خدا صلى الله عليه و آله هم بر معاويه رجحان و برترى دارد و همه مردم او را ميشناسند و ترجيح معاويه بر على عليه السلام موقعى امكان پذير است كه نيروى تفكر و عاقله اشخاص از بين رفته باشد. گاهى در ذهن خود مجسم مينمود كه صحنه كارزار است و على عليه السلام او را بمبارزه ميطلبيد آنگاه از عجز و ناتوانى خود در برابر آنحضرت لرزه بر اندامش ميافتاد و هيولاى مرگ را بچشم خود مشاهده ميكرد ولى با همه اين احوال دل از حب جاه و هواى حكومت بر نميداشت. مدتى در اثر اين خيالات شب و روز او يكى بود و نميدانست بچه ترتيب مقصود شوم خود را بمرحله اجرا در آورد بالاخره برادرش عتبة بن ابيسفيان گفت تنها راه حل اين مسأله همراه كردن عمرو عاص است با خود زيرا او از نظر سياست و مكر در تمام عرب مشهور است و جائيكه مكر و حيله در كار باشد فريفتن مردم عوام كار ساده و آسان است و چون عقل و شعور مردم با مكر و حيله ربوده گردد در آنحال ترجيح تو بر على امكان پذير خواهد بود! معاويه گفت عمرو عاص اين دعوت را از من نپذيرد زيرا او هم ميداند كه على از هر جهت بر من رجحان و برترى دارد عتبه گفت عمرو مردم را ميفريبد تو هم با پول و وعده عمرو را بفريب ! (4) معاويه پيشنهاد برادرش را پسنديد و نامهاى با آب و تاب تمام بعمرو عاص كه در آنموقع در فلسطين بود فرستاد و مضمون نامه بطور خلاصه اين بود كه من از جانب عثمان در شام حاكم هستم و عثمان هم خليفه پيغمبر بود كه در خانهاش تشنه و مظلوم كشته شد و تو ميدانى كه مسلمين در قتل او بسيار غمگيناند و لازم است كه از قتله عثمان خونخواهى كنند و من تو را دعوت ميكنم كه در اين خونخواهىشركت كنى و از اين پاداش و ثواب بزرگ بهره ببرى! معاويه كه ابتدا نميخواست منظور حقيقى خود را بعمرو عاص اظهار كند و هدفش از دعوت عمرو فقط استفاده از وجود او براى پيروزى در جنگ بود بدون اعلام مقصود اصلى خود او را براى شركت در خونخواهى از كشندگان عثمان كه على عليه السلام را بدان متهم ساخته بود دعوت نمود،اما عمرو كه در حيلهگرى و سياست در تمام عرب نظيرى نداشت بمحض خواندن نامه مقصود معاويه را دانست و بدون اينكه به روى او آورد و به او بفهماند كه مقصودش را دانسته است پاسخ وى را چنين نوشت كه اى معاويه مرا بر خلاف حق بجنگ على ترغيب نمودهاى در حاليكه على برادر رسول خدا و وصى و وارث اوست و تو هم كه خود را حاكم عثمان ميدانى با كشته شدن او دوره حكومت تو نيز خاتمه يافته است،آنگاه راجع باسلام و ايمان على عليه السلام و شرح جنگها و خدمات نظامى او اشاره كرده و آياتى را كه درباره آنحضرت نازل شده و احاديثى را كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله در مورد وى رسيده است همه را مفصلا بمعاويه نوشته و در آخر نامه اضافه كرد كه پاسخ نامه تو اين است كه من نوشتم. معاويه كه ديد تيرش بسنگ خورده و نتوانسته عمرو را بدون قيد و شرط از فلسطين بشام كشد ناچار تا حدى پرده از روى كار كنار زد و مجددا نامهاى با اختصار چنين نوشت:اى عمرو جنگ طلحه و زبير را با على شنيدى و اكنون مروان بن حكم نيز با جمعى از اهل بصره نزد من آمده و على هم از من بيعت خواسته است و من چشم براه تو دارم تا در اطراف اين مسأله با تو سخن گويم پس در آمدن بسوى من تعجيل كن كه در نزد من جاه و مقام و منزلتى خواهى داشت. چون نامه معاويه بعمرو عاص رسيد پسران خود عبد الله و محمد را فرا خواند تا نظر آنها را نيز در اينكار بداند،عبد الله پدرش را از رفتن بسوى معاويه منع كرد ولى محمد او را بدينكار ترغيب نمود عمرو گفت عبد الله آخرت مرا در نظر گرفت ولى محمد دنياى مرا خواست،و با اينكه عمرو اين مطلب را بهتر از همهميدانست باز بدنيا گرويد و آخرت را فراموش كرد . (5) عمرو عاص با سرعتى تمام طى طريق كرد و خود را بشام رسانيد و معاويه مقدم او را گرامى شمرد و بنحو شايستهاى از وى پذيرائى نمود و چون خانه از بيگانگان خالى شد معاويه كه عمرو عاص را بدست آورده بود باز مانند سابق بطور رسمى سخن گفت و دم از خونخواهى عثمان زد و او را هم بدين كار ترغيب نمود! عمرو كه ديد معاويه ميخواهد او را بدون هيچ قيد و شرطى در اين امر خطير وارد نمايد زبان به مدح و ثناى على عليه السلام گشود و خدمات او را در پيشرفت اسلام بيان كرده و رشادتهايش را در غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله ياد آور شد و بعد بحالت اعتراض بمعاويه گفت اقدام تو در اينكار نه تنها ساده و آسان نيست آخرت ترا نيز تباه گرداند. معاويه گفت من براى طلب آخرت اينكار را پيش گرفتم،چه كارى بهتر از اين كه من براى طلب خون عثمان قيام كنم زيرا عثمان خليفه رئوف و مهربانى بود كه مظلومانه كشته شده است! عمرو گفت اى معاويه تو مرا دعوت كردى كه مردم را فريب دهم حالا خودت ميخواهى مرا بفريبى؟ !و با من كه از جهت مكارى در تمام عرب نظيرى ندارم مانند اشخاص عوام و عادى سخن ميگوئى؟ كدام آدم عاقل سخنان ترا باور ميكند اگر تو واقعا دلت بحال عثمان ميسوزد چرا موقعيكه او در محاصره بود و از تو استمداد ميكرد بياريش نيامدى؟تو چشم طمع بخلافت دوختهاى و خونخواهى عثمانرا بهانه كردهاى و اگر ميخواهى من نيز در اينكار با تو همكارى كنم بايد بزبان خود من سخن بگوئى و از در صداقت و يكرنگى برآئى زيرا من و تو همديگر را خوب ميشناسيم و نيرنگ زدن ما بيكديگر بى معنى ودور از عقل است و براى اينكه من با تو همدست شوم همچنانكه تو خلافت را براى خود ميخواهى بايد حكومت مصر را هم بمن واگذار كنى و متعهد شوى كه هميشه از آن من باشد و هيچوقت پس نگيرى! معاويه كه ديد عمرو عاص از نيت او آگاه بوده و از طرفى جز بواگذارى حكومت مصر با او همكارى نخواهد كرد ناچار تقاضاى او را پذيرفت و قرار دادى ميان آندو نوشته و امضاء گرديد كه معاويه در صورت پيروزى بر على عليه السلام و احراز مقام خلافت،حكومت مصر را بعمرو واگذار كند و در اينجا هم معاويه در صدد حيله بر آمد و در آخر قرار داد بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض شرط طاعته. يعنى بنويس كه عمرو شرط اطاعت معاويه را نشكند و مقصودش اين بود كه از عمرو عاص بر طاعت خود به بيعت مطلقه اقرار بگيرد كه اگر مصر را هم باو نداد او نتواند از طاعت وى سرپيچى كند اما عمرو كه از معاويه زرنگتر بود بكاتب گفت:اكتب على ان لا ينقض طاعته شرطا.بنويس كه اطاعت او را با توجه بشرطى كه شده است نشكند يعنى اگر معاويه حكومت مصر را ندهد طاعت او واجب نخواهد بود. بالاخره عمرو عاص تعهد كتبى از معاويه گرفت و خود را در اختيار او قرار داد و از آن پس وزير و مشاور وى گرديد (6) . معاويه در اولين فرصت عمرو عاص را بحضور طلبيد و مشكلات كار را بوىعرضه داشت از جمله گرفتاريهاى معاويه اين بود كه محمد بن ابى حذيفه كه اولين دشمن معاويه بود از زندان گريخته بود و معاويه از فرار وى سخت آشفته و ناراحت بود لذا بعمرو گفت اگر من از شام بمنظور جنگ با على خارج شوم ميترسم محمد از پشت سر بشام حمله كرده و بر اوضاع مسلط شود و بغرنجتر از آن موضوع جنگ با على است كه او كسانى را از جانب خود بدينجا فرستاده و از من بيعت خواسته است،دولت روم نيز از اين اختلافات مسلمين استفاده كرده و در صدد استرداد شام ميباشد. عمرو عاص كمى انديشيد و گفت چيزى كه مهم است همان جنگ با على است زيرا محمد بن ابى حذيفه اهميتى ندارد و دولت روم را نيز ميتوان با ارسال تحف و هدايا فعلا راضى نگاهداشت بنابر اين تلاش اصلى تو بايد براى جنگ با على باشد! معاويه گفت هر چه گوئى من انجام دهم،عمرو عاص عدهاى را بتعقيب محمد فرستاد و آنان فورا محمد را دستگير كرده و از بين بردند سپس معاويه امپراطور روم را نيز با ارسال تحف و هدايا سرگرم نمود و آنگاه تمام همت خود را براى تجهيز سپاه بمنظور جنگ با على عليه السلام بكار برد. معاويه در اين باره از هيچ حيله و تزوير و ريا و دروغ خود دارى نكرد و به بهانه خون عثمان مردم شام را عليه على عليه السلام شورانيد و در همه جا بآنحضرت تهمت زد و تا توانست كينه او را در دل شاميان آكنده نموده و در حدود سيصد هزار نفر براى جنگ تجهيز و آماده كرد. از آنسو على عليه السلام هم كه از مكاتبات زياد با معاويه در مورد تسليم و بيعت او نتيجه نگرفته و نامه مالك اشتر نيز دلالت بر جنگ معاويه با آنحضرت ميكرد و همچنين از پيوستن عمرو عاص باردوى معاويه نيز آگاهى يافته بود بعبد الله بن عباس كه والى بصره بود مرقوم فرمود مردم آن شهر را تجهيز كرده و بكوفه بياورد و چند نفر ديگر من جمله مالك اشتر را نيز احضار نمود و خود نيز بمنبر رفت و كوفيان را از هدف و مقصود معاويه آگاه گردانيد و آنگاه به بسيج سپاه پرداخت. پيش از شرح وقايع جنگ صفين ابتداء توضيح مختصرى از بيو گرافى معاويهو عمرو عاص لازم بنظر ميرسد تا در برابر على عليه السلام كه مظهر حق و فضيلت و عدالت بود اين دو حيلهگر عرب نيز كه عليه آنحضرت متحد شده و حوادث جنگ صفين را بوجود آوردند بخوبى شناخته شوند . پىنوشتها: (1) ناسخ التواريخ كتاب صفين ص .144 (2) صلح امام حسن ص .122 (3) نهج البلاغهـكتاب .37 (4) ولى بعقيده نگارنده حب دنيا كه لازمهاش جاه طلبى است عمرو عاص و معاويه (هر دو را) فريب داد و آخرتشان را تباه نمود. (5) عمرو عاص در سن پيرى فريفته دنيا شد و بسوى معاويه رفت در حاليكه از عمر او بيش از 6 سال باقى نمانده بود زيرا در سال 42 يا 43 هجرى كه والى مصر بود در همانجا در گذشت .آرى چنين است: آدمى پير چو شد حرص جوان ميگردد (6) عمرو عاص را پسر عمى بود كه وقتى شنيد عمرو چنين تعهدى از معاويه گرفته است ضمن ملامت وى اشعارى سرود كه اين چند بيت از آن ميباشد: الا يا عمرو ما احرزت مصرا (ناسخـكتاب صفين ص 136) علل قتل عثمان
+ نویسنده جوادجوادیان در چهار شنبه 8 مهر 1394 |
عبد الرحمن بن عوف با اينكه در موقع بيعت با عثمان شرط كرده بود كه بسنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و روش شيخين رفتار كند ولى عثمان پس از آنكه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پيغمبر و روش شيخين رفتار نمود. (1) عثمان بنى اميه را كه در رأس آنها ابوسفيان قرار گرفته بود از جهت مال و مقام خرسند نمود و ابوسفيان در مجلسى كه عثمان از بزرگان بنى اميه تشكيل داده بود اظهار نمود كه اين گوى خلافت را مانند توپ بازى بهمديگر رد كنيد تا دست ديگرى نيفتد و اين خلافت همان زمامدارى و حكومت بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخ ايمان ندارم (2) . عثمان دارائى بيت المال را ميان خويشاوندان خود بمصرف رسانيد و حكام و فرمانداران را بدون توجه بصلاحيت آنان از خاندان خويش تعيين و انتخاب نمود.مردم شهرستانها از دست حكام عثمان بستوه آمده و چندين بار شكايت آنها را باصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و حتى بخود عثمان نمودند ولى اين شكايتها تأثيرى در وضع حال و روش او نكرد و در ترك اعمال خود سرانه و خلاف شرع وى مؤثر واقع نشد لذا مسلمين در صدد جلوگيرى از كارهاى ناشايست او شدند و بعمال و حكام وى تمكين ننمودند. اعمال خلاف عثمان و بذل و بخششهاى وى بقوم و خويشانش كه همه از مال مردم صورت ميگرفت اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله را سخت خشمگين نمود لذا گرد هم جمع شده و بمشورت پرداختند و بالاخره تصميم گرفتند كه ابتداء تمام كارهاى ناشايسته عثمان و فرماندارانش را بنويسند و او را از عواقب اينگونه كردارهاى ناپسند باز دارند و اگر نامه مؤثر واقع نشد او را عزل نمايند. چون نامه را نوشتند بدست عمار ياسر كه از صحابه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و مورد توجه آنحضرت بود دادند تا نزد عثمان ببرد عمار نامه را برد و بدست عثمان داد،چون عثمان از مضمون نامه با خبر شد با بى اعتنائى نامه را بدور انداخت و غلامان خود را دستور داد كه عمار را مضروب سازند غلامان عثمان عمار را مضروب كردند خود عثمان نيز چند لگد بر شكم او زد كه عمار بيهوش افتاد و بعدا نيز بمرض فتق دچار گرديد! آوازه اين عمل بزودى در شهرهاى اسلام انعكاس يافت و آتش خشم مسلمين را نسبت بعثمان شعله ور نمود،در اينموقع ابوذر غفارى كه بدستور عثمان از مدينه بشام تبعيد شده بود علنا در مجالس مسلمين اعمال قبيح و ناشايست عثمان و طرفدارانش را بمردم گوشزد ميكرد و آنها را از روش عثمان كه بر خلاف رضاى خدا و سنت پيغمبر (و حتى بر خلاف روش شيخين) بود آگاه مينمود. و علت تبعيد شدن ابوذر بشام اين بود كه عثمان اموال زيادى به بنى اميه ميداد چنانكه بمروان بن حكم و زيد بن ثابت زياده از صد هزار دينار از بيت المال مسلمين بخشش نمود ابوذر وقتى اين مطلب را شنيد بآواز بلند اين آيه را تلاوت نمود:و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهمبعذاب اليم. چون عثمان از اين ماجرا خبر يافت نسبت بابوذر بسيار خشمگين شد و در مجلسى كه جمعى حضور داشتند از مردم پرسيد آيا جائز است كه والى از بيت المال مسلمين چيزى بعنوان قرض بديگرى پردازد؟كعب الاحبار گفت اشكالى ندارد!ابوذر رو بكعب الاحبار نمود و گفت:يا بن اليهوديتين أتعلمنا ديننا؟ (اى پسر مرد و زن يهودى دين ما را تو بما ياد ميدهى؟) و با عصائى كه در دست داشت چنان بر سر كعب الاحبار كوبيد كه سرش شكست بدينجهت عثمان او را از مدينه اخراج نموده و بشام فرستاد و چنانكه گفته شد در شام نيز از عثمان و معاويه بدگوئى ميكرد تا معاويه مجبور شد كه او را زندانى كند و در اين مورد نامهاى به عثمان نوشت كه ابوذر مردم را عليه تو تحريك ميكند عثمان در پاسخ معاويه دستور داد كه او را سوار يك شتر بى جهاز كن و با زجر و شكنجه بسوى ما بفرست معاويه نيز چنين نمود و ابوذر را روانه مدينه كرد (3) . چون ابوذر نزد عثمان آمد عثمان گفت شنيدهام كه در شام بلوا ميكنى و عليه من سخنها ميگوئى ابوذر گفت هر چه گفتهام حق بوده است عثمان بر آشفت و گفت اصلا ترا باين كارها چكار؟ابوذر گفت من يكى از مسلمين هستم و بوظيفه خود از نظر امر بمعروف و نهى از منكر عمل ميكنم . چون عثمان در مقابل ابوذر ياراى مجادله نداشت او را از خود راند و بربذه تبعيد نمود و حتى بمروان دستور داد كه مراقبت كند هيچكس از اهل مدينه هنگام خروج ابوذر او را مشايعت و توديع نكند مردم نيز از ترس باز خواست او را مشايعت نكردند ولى على عليه السلام و چند نفر از بنى هاشم او را در آغوش گرفته و توديع نمودند ابوذر نيز پس از رسيدن بربذه و مدتى توقف در آنجا دار فانى را بدرود گفت. بنا بنقل مورخين جماعتى از اهل مصر بمدينه آمده و بعثمان شوريدند عثمان احساس خطر كرد و از على بن ابيطالب استمداد نموده و اظهار ندامت كرد على بمصريين فرمودشما براى زنده نمودن حق قيام كردهايد و عثمان توبه كرده و ميگويد من از رفتار گذشتهام دست بر ميدارم و تا سه روز ديگر بخواستههاى شما ترتيب اثر ميدهم و فرمانداران ستمكار را عزل ميكنم پس على از جانب عثمان براى آنان قرار دادى نوشته و آنان مراجعت كردند،در بين راه غلام عثمان را ديدند كه بر شتر او سوار و بطرف مصر ميرود از وى بدگمان شده او را تفتيش نمودند و با او نامهاى يافتند كه عثمان بوالى مصر بدين مضمون نوشته بود:بنام خدا وقتى عبد الرحمن بن عديس نزد تو آمد صد تازيانه باو بزن و سر و ريشش را بتراش و بزندان طويل المدة محكومش كن همچنين درباره عمرو بن الحمق و سودان بن حمران و عروة بن نباع اين عمل را اجرا كن! مصرىها نامه را گرفته و با خشم بجانب عثمان برگشته و اظهار داشتند كه تو بما خيانت كردى! عثمان نامه را انكار نمود!گفتند غلام تو حامل نامه بود.پاسخ داد بدون اجازه من اين عمل را مرتكب شده،گفتند مركوبش شتر تو بود گفت شترم را دزديدهاند،گفتند نامه بخط منشى تو ميباشد،پاسخ داد بدون اجازه و اطلاع من اين كار را انجام داده است.گفتند پس بهر حال تو لياقت خلافت ندارى و بايد استعفا دهى زيرا اگر اين كار با اجازه تو انجام گرفته خيانت پيشه هستى و اگر اين كارهاى مهم بدون اجازه و اطلاع تو صورت گرفته در اينصورت بيعرضه بودن و عدم لياقت تو ثابت ميشود و بهر حال يا استعفا بده و يا الان عمال ستمكار را عزل كن عثمان پاسخ داد اگر من بخواهم مطابق ميل شما رفتار كنم پس شما حكومت داريد من چكاره هستم؟آنان با حالت خشم از مجلس بلند شدند (4) . از جمله فرمانداران عثمان وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان بود كه از جانب وى بحكومت كوفه منصوب شده بود،وليد شخصى دائم الخمر بود و در يكى از روزها بحال مستى در مسجد مسلمين نماز صبح را بجاى دو ركعت چهار ركعت خواند عبد الله بن مسعود از روى اعتراض و ريشخند گفت امير سخاوتشان را نشاندادند و در نماز نيز بخشش كردند. عدهاى از رجال كوفه بمدينه آمده و بعثمان گفتند نماينده شما دائم الخمر است و ما او را در اثر زياده روى در شرب خمر بحال استفراغ ديدهايم و عزل او را از عثمان خواستار شدند. عثمان گفت شما تهمت ميزنيد و عوض رسيدگى بشكايت آنها دستور داد آنهائى را كه بشراب خوارى وليد شهادت داده بودند شلاق زدند و بمردم نيز چنين وانمود كرد كه چون اينها بامير خود تهمت زده بودند طبق موازين شرعى بآنها حد زده شد. على عليه السلام باين عمل عثمان اعتراض كرد و فرمود تو بجاى فاسق شاهد را شلاق زدى و با دلائل كافى او را نسبت بعواقب كارهاى ناشايست او آگاه نمود لذا عثمان از روى ناچارى وليد بن عقبه را عزل كرد و بجاى او سعيد بن عاص پسر عموى خود را گذاشت،و حكم بن عاص و پسرش مروان بن حكم را هم كه در حيات پيغمبر صلى الله عليه و آله بدستور آنحضرت از مدينه خارج و بطائف تبعيد شده بودند حتى شيخين نيز از مراجعتشان بمدينه ممانعت مىنمودند علاوه بر اينكه آنها را بمدينه آورد مروان را منصب وزارت هم بخشيد و در نتيجه مورد اعتراض قاطبه مسلمين قرار گرفت. پسر عمويش عبد الله بن عامر را بحكومت بصره و ايران گماشت و حكومت مصر را هم بعبد الله بن سعد (برادر رضاعى خود) سپرد و معاوية بن ابيسفيان را هم كه از زمان خلافت عمر زمان حكومت شام را در دست گرفته بود با اختيار تام در پست خود باقى گذاشت براى خود نيز يك قصر مجللى بنا نمود. نتيجه اينهمه اعمال خلاف و ناشايسته بر ضرر خود عثمان خاتمه يافت و بالاخره زمام اختيار از دست وى بيرون رفت زيرا بنى اميه را جرى كرد و تسلط خود را نسبت بآنها از دست داد .مثلا معاويه باين فكر افتاد كه از حكومت مركزى اطاعت نكند و شام را يكسره ملك موروثى خود بداند بدينجهت هنگاميكه عثمان در نتيجه شورش مسلمين احساس خطر كرده و از معاويه استمداد نمود معاويه براى اينكه عثمان كشتهشود و او ادعاى خلافت كند مخصوصا مسامحه و دفع الوقت نمود و باز براى اينكه ظاهرا از دستور خليفه وقت سرپيچى نكرده باشد مردى بنام (يزيد بن اسد) را با عدهاى بسوى مدينه فرستاد ولى باو دستور داد كه در ذى خشب (محلى است در هشت فرسخى مدينه) توقف كن و تا من شخصا دستور مجددى نداده باشم جلوتر مرو او هم در محل مزبور آنقدر بماند تا عثمان كشته شد و آنگاه معاويه او را با لشگريانش بسوى شام خواند. بارى وضع خلافت روز بروز بدتر ميشد و هر چه از طرف صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله بعثمان نصيحت و اندرز داده ميشد سودى بدست نميآمد حتى على عليه السلام نيز يكمرتبه از طرف مسلمين نزد عثمان رفت و او را از روى خير خواهى پند داد و عاقبت وخيم اين خود سرى را بوى گوشزد نمود ولى عثمان براى شنيدن چنين سخنانى گوش شنوا نداشت و حتى روزى بمنبر رفت و مردم را در مقابل اين اعتراضات و شكايات تهديد نمود و از احكام و فرمانداران خود دفاع كرد. مردم مدينه چون وضع را چنين ديدند سخت بر او شوريدند و آشكارا در كوچهها از عثمان بد ميگفتند و او را ناسزا و دشنام ميدادند،آتش افروزان اين شورش طلحه و زبير و عايشه و حفصه بودند كه بالاخره اين شورش و قيام بمحاصره خانه عثمان منجر گرديد. چون عثمان دانست كه مسلمين مدينه از وى دست بر نخواهند داشت بزرگان بنى اميه را جمع كرد و با آنها بمشورت پرداخت،مشاورين عثمان پيشنهاد كردند كه بايد از اطراف كمك بخواهى و براى اينكار دستور بده سپاهيان شام و بصره بمدينه بيايند و شورشيان را تار و مار كنند . عثمان فورا معاويه و عبدالله بن عامر را كه والى شام و بصره بودند از قضيه آگاه ساخت،عبد الله در بصره بمسجد رفت و مردم را بكمك عثمان دعوت نمود ولى كسى باو پاسخ مساعدى نداد،معاويه هم چنانكه اشاره گرديد كار را بمسامحه گذرانيد. مسلمين بر شدت محاصره خانه عثمان ساعت به ساعت ميافزودند بطوريكهارتباط او با خارج بكلى قطع شد و حتى بآب آشاميدنى هم دسترسى پيدا ننمود ناچار پشت بام آمد و از محاصره كنندگان پرسيد آيا على در ميان شماست؟گفتند خير او در اينكار دخالت ندارد آنگاه تقاضاى آب نمود و مردم جواب ندادند چون اين خبر بعلى عليه السلام رسيد ناراحت شد و فورا چند مشك آب بوسيله چند تن از بنى هاشم تحت سرپرستى فرزندش حسن بن على عليهما السلام بسراى عثمان فرستاد و با اينكه محاصره كنندگان بآن گروه حمله كرده و ممانعت مينمودند مع الوصف آنان آبرا بعثمان رسانيده و او و خانوادهاش را سيراب نمودند. مسلمين گمان ميكردند كه در اثر شدت عمل آنها عثمان از مقام خلافت استعفا خواهد داد بدينجهت در فكر انتخاب خليفه بودند ولى نه عثمان و نه بنى اميه حاضر بترك چنين مقامى نبودند . از طرفى چون محاصره كنندگان با خبر شدند كه عثمان از شام و بصره نيروى كمكى طلبيده است لذا در صدد بر آمدند كه بر شدت عمل خود افزوده و قبل از رسيدن كمك كار او را يكسره نمايند،بالاخره پس از گفتگوهاى زياد بسراى او ريختند و او را در سن 82 سالگى بضرب شمشير و خنجر بقتل رسانيدند. قتل عثمان در سال 35 هجرى اتفاق افتاد و بدين ترتيب دوران 25 ساله انحراف حق از مجراى اصليش ظاهرا خاتمه يافت ولى نتايج وخيم آن براى هميشه دامنگير اسلام و مسلمين گرديد . پىنوشتها: (1) مروج الذهب جلد 1 ص 435ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد .1 (2) الاصابة جلد 4 ص 88ـمروج الذهب جلد 1 ص .440 (3) منتخب التواريخ ص .176 (4) تاريخ طبرى جلد 3 ص 402ـ409 و تاريخ يعقوبى جلد 2 ص 150ـ151(نقل از كتاب شيعه در اسلام) . انتخاب بخلافت
+ نویسنده جوادجوادیان در چهار شنبه 8 مهر 1394 |
مجتمعين ولى كربيضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون. |